روايات در فضيلت بيت شام همه ساختگي است
روايات در فضيلت شام همه مدْسُوس است به وجود بنـياميَّه كه آنجـا را مقـرّ سلطنتشـان نمـوده بودنـد
ابوريّه گويد: كعب گفت: إنَّ اللهَ نَظَرَ إلَي الارْضِ فَقَالَ: إنِّي وَاطِيءٌ عَلَي بَعْضِكِ، فَاسْتَبْقَتْ لَهُ الْجِبَالُ، وَ تَضَعْضَعَتِ الصَّخْرَةُ، فَشَكَر لَهَا ذَلِكَ فَوَضَعَ عَلَيْهَا قَدَمَهُ.
«خداوند نظري به زمين فرمود و گفت: من گامم را بر بعضي از اجزاي تو ميگذارم! كوهها به جاي خود ماندند ولي صخره را لرزه و فروتني فرا گرفت، خداوند شكر صخره را بجا آورد و قدمش را بر آن نهاد.»
و كعب گفت: إنَّ الْعَرْضَ وَالْحِسَابَ مِنْ بَيْتِ الْمَقْدِسِ، وَ اِنَّ مَقْبُورَ بَيْتِ الْمَقْدِسِ لاَيُعَذَّبُ.
«عرض و حساب مردم (در وقت حشر) از بيتالمقدس است و تحقيقاً شخص مدفون در بيتالمقدس مورد عذاب قرار نميگيرد!»
و كعب گفت: هِيَ أقْرَبُ إلَي السَّمَاءِ بِثَمَانِيَةَ عَشَرَ مِيلاً، وَ هِيَ أرْضُ الْمَحْشَرِ وَالْمَنْشَرِ.
«صخره، هجده ميل به آسمان نزديكتر است، و آن صخره زمين حَشْر و عالم نَشْر است.»
و كعب گفت: لاَتَقُومُ السَّاعَةُ حَتَّي يَزُورَ الْبَيْتُ الْحَرَامُ بَيْتَ الْمُقْدِسِ، فَيَنْقَادَانِ جَمِيعاً إلَي الْجَنَّةِ وَ فِيهِمَا أهْلُوهُمَا.
«ساعت قيامت بر پا نميگردد تا زماني كه بيتالله الحرام به زيارت بيت المقدس برود، آنگاه آن دو با جميع اهلشان به بهشت هدايت ميشوند.»
و كعب گفت: إنَّ فِي التَّوْرَاةِ إنَّهُ يَقُولُ لِصَخْرَةِ بَيْتِ الْمَقْدِسِ: أنْتَ عَرْشِيَ الاْدْنَي، وَ مِنْكِ ارْتَفَعْتُ إلَي السَّمَاءِ، وَ مْنِ تَحْتِكِ بَسَطْتُ الارْضَ وَ كُلَّ مَايَسِيلُ مِنْ ذِرْوَةِ الْجِبَالِ، مَنْ مَاتَ فِيكِ فَكَأنَّمَا مَاتَ فِي السَّمَاءِ - الخ.
«در تورات وارد است كه خداوند به صخرة بيت المقدس ميگويد: تو نزديكترين تخت من هستي! و از توست كه من به آسمان بالا رفتم، و از زير توست كه من زمين را گستردم و تمام آبهائي را كه از فراز قلة كوهها جاري ميشود، و هر كس در تو بميرد مثل آن است كه در آسمان مرده است!»
و از أبوهريره شاگرد كعب از پيغمبر روايت است كه گفت:
اَلاْنْهَارُ كُلُّهَا وَالسَّحَابُ وَالْبِحَارُ وَالرِّيَاحُ تَحْتَ صَخْرَةِ بَيْتِ الْمَقْدِسِ.
«تمام اقسام نهرها و ابرها و درياها و بادها زير صخرة بيت المقدس وجود دارد.»
و كعب گفت: خداوند عزّوجلّ به بيت المقدس گفت: أنْتِ جَنَّتِي وَ قُدْسي وَ صَفْوَتِي مِنْ بِلادِي! مَنْ سَكَنَكِ فَبِرَحْمَةٍ مِنِّي، وَ مَنْ خَرَجَ مِنْكِ فَبِسَخَطٍ مِنِّي عَلَيْهِ!
«تو بهشت من و قدس من و برگزيدة من از بلاد من ميباشي! كسي كه در تو مسكن گزيند پس به واسطة رحمت من بوده است، و كسي كه از تو خارج شود پس به واسطة غضب من بر او بوده است.»
و از كعب نقل است: سكونت يك روز در بيتالمقدس به مثابة هزار روز است، و سكونت يك ماه به مثابه هزار ماه، و سكونت يك سال به مثابة هزار سال. و كسي كه در آن بميرد گويا در آسمان مرده است. و كسي كه در حَوالاي آن بميرد گويا در آن مرده است.[1]
و از وَهَب بن مُنَبِّه نقل است كه گفت: اهل بيت المقدس همسايگان خداوند هستند، و خداوند بر خود الزام كرده است تا همسايگان خود را مُعذَّب ندارد. و كسي كه در بيتالمقدس دفن گردد از عذاب و تنگي قبر نجات پيدا ميكند.
و در حديثي كه وارد است: إنَّ الطَّائفَةَ مِنْ اُمَّتِهِ الظَّاهِرِينَ عَلَي الْحَقِّ وَالَّذِينَ لاَيَضُرُّهُمْ مَنْ خَالَفَهُمْ حَتَّي يَأتِيَهُمْ أمْرُاللهِ، إنَّهُمْ فِي بَيْتِ الْمُقْدِسِ وَ أكنافِهِ.
«طائفهاي از امَّت او (پيامبر) كه با حقّ غلبه دارند و آنان كه ضرر نميرساند به ايشان كسي كه مخالفتشان را بنمايد تا وقتي كه امر خدا بيايد، كساني هستند كه در بيتالمقدس و در اطراف و اكناف آن ميباشند.»
علاّمه استاد نعمت الله سلجوقي رئيس فخر المدارس در هرات از بلاد افغانستان در مكتوب ارزشمندي كه به عنوان تقريظ به كتاب ما:« أضْوَاءٌ عَلَي السُّنَّةِ الْمُحَمَّدِيَّة » نوشته و به سوي ما ارسال داشته است چنين گويد:
امَّا احاديثي كه در فضيلت شام روايت شده است، ما اعتراف داريم كه اكثرشان از دسائس يهود ميباشد. و از جملة آنها حديثي است كه در بعضي از كتب روايت شده است كه:
بازگشت به فهرست
روايات مجعوله در افضليت بيت المقدس از كعبه
اِنَّ مَنْ أهَلَّ مِنَ الْمَسْجِدِ الاْقْصَي لِلْحَجِّ غُفِرَ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ مَا تَأخَّرَ.
«هر كس از مسجد أقصي براي حج احرام ببندد و تلبيه گويد، تمام گناهانش آمرزيده ميشود، چه گناهاني كه سابقاً انجام داده است، و چه گناهاني كه لاحقاً بجا ميآورد.»
و اين روايت علاوه بر آنكه دلالت دارد بر أفضليّت مسجد أقصي، مُودِّي ميگردد به إلحاد و عدم مبالات به ارتكاب معاصي، و باز ميكند ابواب فسوق و معاصي را.
و از خرافاتي كه يهوديان دَسّ كرده و درج نمودهاند در كتب سير و بعضي تفاسير آن است كه: بعضي آسمانها از نقره است، و بعضي از زبرجد، و تمام سيّارات ميخكوب شدهاند بر آسمانها بر نهج و ترتيبي كه در كتب يونان ذكر شده است مثل اينكه قمر ميخكوب است به آسمان دنيا، و عطارد به آسمان دوم، و هكذا تا آسمان هفتم.
و همين طور گفتهاند: آسمانها بر رأس كوهي است كه محيط ميباشد به زمين و آن را كوه قاف گويند، و زمين بر روي شاخ گاوي است كه آن گاو بر پشت ماهيي كه در آب شنا ميكند قرار دارد.
تمام اين مطالب به واسطة غفلت علماء و عدم مبالاتشان به وخامت عاقبت آنچه كه دشمنان دين در شريعت دين مبين دَسّ كردهاند ميباشد.[2]
بازگشت به فهرست
دخالت دست يهوديت در روايات فضيلت شام
در أفضليّت دادن شام دست يهوديَّت دخيل بوده است
و همچنين ابوريّه گويد: اعلان و اعلام بر صيت و آوازة عظمت نام شام توسّط بزرگترين كَهَنة يهود: كعب الاحبار بر اين كه سلطنت و حكومت پيغمبر به زودي به شام انتقال مييابد تحقيقاً تنها به خاطر امري بوده است كه ايشان در نفوسشان پنهان ميداشتند و در سر و در دل ميپرورانيدهاند.
اينك بيان ميكنيم: شام في حدّ نفسه آن قدر قابل ذكر به عظمت و ثناء بر آن نبوده است، و بدين مقام و منزلت نائل نگرديد مگر به واسطة قيام دولت بنياميَّه در آن؛ همان دولتي كه حكم و ولايت و امارت را از خلافت عادله به پادشاهي و سلطنت گزنده و درنده قلب نمود، همان دولتي كه در تحت كنف آن و در ايَّام و صر و عهد آن، فرقههاي مختلف اسلامي نشأت يافت، آن فرقههائي كه بازوي دولت اسلام را خُرد نمودند و آن را پاره پاره كردند، و جعل و وضع احاديث در آن ساري و جاري گشت.
بناءً عليهذا بسيار بجا و به موقع بود براي كهنة يهود كه اين فرصت را مغتنم شمرند و منتهز اين مجال باشند و در آتش فتنه دم بدم بدمند و آن را با سپاهيان اكاذيب و لشگريان كيد و مكرشان مدد نمايند.
و از جملة آن اكاذيب اين بود كه در مدح شام و اهل شام مبالغه كردند و گفتند و نشر دادند كه: خيرات، تمام خيرات در شام است، و شرور، تمام شرور در غير شام.
و علاوه بر آنچه گفته شد، در پيرو آنچه كه اين جماعت كهنة يهود نشر دادند مبني بر اينكه مُلْك و حكومت پيغمبر به زودي در شام مستقر ميگردد، و اينكه معاويه پنداشته است كه رسول اكرم بدو گفته است: وي خلافت را بعد از او متولِّي خواهد شد، و از او طلب كرده است تا ارض مقدَّسه را كه در آنجا ابدال وجود دارند انتخاب و اختيار نمايد،براي ما در اينجا مطلب دگري از جانب دگري از مكر و زيركي اين يهودي براي مسلمين و دينشان و ملكشان كشف ميگردد، و آن اين است كه:
ايشان به آنچه گفتهاند و ما سابقاً آن را ذكر كردهايم اكتفا ننمودهاند، بلكه بر آن نيز بيفزودند كه: تا زمان نزول عيسي كه دربارهاش گفتهاند در شام خواهد بود پيوسته و به طور مستمر طائفهاي كه با حق ظهور و بروز دارند در شام قرار دارند....
و در «كشف الخفاء» آمده است كه كعب الاحبار گفت: اهل شام شمشيري هستند از شمشيرهاي خدا كه خداوند به واسطة آنها از سركشان انتقام ميگيرد: أهْلُ الشَّامِ سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اللهِ يَنْتَقِمُ اللهُ بِهِمْ مِنَ الْعُصَاةِ.[3]
و بنابراين سركشان كه در اينجا كساني هستند كه در تحت لواي معاويه پناه نميبرند و غير او و غير او را ميجويند حتماً بايد علي رضی الله عنه بوده باشد...
و از نافع از ابنعمر از كعب آمده است كه گفت:
تَخْرُجُ نَارٌ تَحْشِدُ النَّاسَ فَإذَا سَمِعْتُمْ بِهِا فَاخْرُجُوا إلَي الشَّامِ.[4]
«بيرون ميآيد آتشي كه همة مردم را فرا ميگيرد، زماني كه خبر آن را شنيديد به شام برويد!»
عبدالله بن عمر كه راوي اين روايت است يكي از شاگردان كعب ميباشد. و از جمله احاديث «جامع الصَّغير» سيوطي كه بر صحّتش اشاره نموده است اين است:
الشَّامُ صَفْوَةُ اللهِ مِنْ بِلادِهِ، إلَيْهَا يَجْتَبِي صَفْوَتَهُ مِنْ عِبَادِهِ، فَمَنْ خَرَجَ مِنَ الشَّامِ إلَي غَيْرِهَا فَبِسَخَطِهِ، وَ مَنْ دَخَلَهَا فَبِرَحْمَتِهِ.
طُوبِيَ لِلشَّامِ، إنَّ الرَّحْمَنَ لَبَاسِطٌ رَحْمَتَهُ عَلَيْهِ.
لَيَبْعَثَنَّ اللهُ مِنْ مَدِينَةٍ بِالشَّامِ يُقَالُ لَهَا: «حِمْصُ» سَبْعِينَ ألْفاً يَومَ القِيمَةِ لاَحِسَابَ عَلَيْهِمْ وَ لاَعَذَابَ. يَبْعَثُهُمْ فِيمَا بَيْنَ الزَّيْتُونِ وَالْحَائِطِ... الخ.
«در ميان شهرهاي خدا شام برگزيده و منتخب است، به سوي آن است كه خداوند برگزيده و انتخاب شدة از بندگان خود را برميچيند و سوا ميكند، كسي كه از شام به سوي غير آن برود به واسطة غضب خدا بوده است، و كسي كه داخل در شام گردد به واسطة رحمت خدا بوده است.
آفرين بر شام! چرا كه خداوند رحمن رحمتش را بر آن گسترده است.
البته خداوند از شهري كه در شام است و به آن حِمْص گويند، در روز قيامت هفتاد هزار نفر را مبعوث ميكند كه بدون حساب و بدون عذاب به بهشت ميروند. ايشان را خداوند در فيمابين زيتون و حائط مبعوث ميكند... تا آخر روايت.»
و البتّه اين شهر حِمْص بايد داراي چنين موقعيّتي عظيم بوده باشد حتّي در آخرت، به حدّي كه هيچ شهر ديگر به پاية آن نرسد حتّي شهر پيغمبر (مدينة النَّبي)...! به علت آنكه اين كاهن يهودي، آن كس كه شيوخ مسلمين او را از بزرگان و أعاظم تابعين محسوب مينمايند، آنجا را مقام و مسكن خود قرار داده است، و اين شهر پس از موت وي استخوانهاي پوسيدة او را در خود جاي داده است.
و ما ديگر در اينجا به ذكر اخبار دگري كه نزد ما وجود دارد اطالة كلام نميدهيم چون همين مقدار كه آورديم كفايت ميكند.
ابوريَّه در اينجا پس از آنكه از كعب و اسرائيليّات وي، انتقاداتي را به تفصيل از ابن تيميّه، و ابن كثير و ابنخلدون ذكر ميكند ميرسد به اينجا كه ميگويد:
و ما در اين عصر خودمان بلكه در أعصار اخيره نيافتيم كسي را مثل فقيه محدث سيد محمدرشيد رضا؛ كه از زيركي و دهاء و مكر كعب و وهب و كيدشان تفطّن نمايد.
و من نقل ميكنم در اينجا بعضي از آنچه را كه وي در خصوص كعب، و دربارة او و رفيقش وهب به طور عموم گفته است. دربارة كعب در ردِّ توصيفي كه از او كردهاند كه او از أوعية علم بوده است چنين گفته است:[5] ثبوت علم بسيار اقتضاي نفي كذب را نميكند. جُلِّ علوم كعب كه در نزد عامّه وجود دارد چيزهائي است كه از تورات روايت كرده است براي آنكه مورد قبول واقع گردد، و غير مرويّات او از تورات، از كتب قوم اوست كه آنها را نيز نسبت به تورات داده است تا مورد قبول واقع گردد. و شكّي نيست كه وي از باهوشترين و زيركترين علماء يهود بوده است پيش از آنكه اسلام بياورد، و از قدرتمندترين آنان در غشِّ بر مسلمين به روايتش بعد از اسلام آوردنش.
و دربارة او گفته است: وي از زنادقة يهود بوده است كه اظهار اسلام و عبادت نمودند تا گفتارشان در دين مقبول قرار گيرد. و دسائس او به طوري رواج يافت تا اينكه بعضي از صحابه بدان گول خوردند و از او روايت كردند، و شروع كردند كلامش را بدون اسناد به او براي همديگر نقل كردن، حتي اينكه بعضي از تابعين و بعد از آنها پنداشتند كه آنها از چيزهائياست كه از پيغمبر شنيدهاند.
و بعضي از مولِّفين كلامش را داخل در احاديث موقوفه كردند كه حكم حديث مرفوع را دارد به طوري كه آن را ابن كثير در مواضعي از تفسيرش ذكر كرده است[6].
و از وي نيز گفته است: كعب الاحبار كوه آتش فشان خرافات بوده است. من به كذب او يقين دارم، بلكه به اصل ايمانش وثوق ندارم.[7]
و دربارة كعب و وهب جميعاً گفته است:[8]
تحقيقاً شرانگيزترين راويان اين اسرائيليّات، و يا شديدترين گول زننده و حيلهورزترين آنها براي مسلمين اين دو نفر ميباشند. بنابراين تو نخواهي يافت خرافاتي را كه در كتب تفسير و تاريخ اسلامي در امور آفرينش و خلقت و تكوين، در امور انبياء و اقوامشان، و در امور فِتَن و ساعت قيامت و آخرت وجود داشته باشد مگر آنكه اين دو تن در آنها ضرب المثل في كُلِّ وَادٍ أثَرٌ مِنْ ثَعْلَبَة «در هر زمين و در هر وادي اثري از ثعلبه وجود دارد» بودهاند
بازگشت به فهرست
.صحابه در تشخيص افراد معصوم نبودهاند
و تو را به وحشت نيفكند انخداع و گول خوردن بعضي از صحابه و تابعين به آنچه كه از اين دو نفر و غير اين دو نفر انتشار دادهاند از اين اخباري كه مشهود ميباشد. به سبب آنكه تصديق شخص كاذب امري است كه احدي از افراد بشر از آن مصون نميباشد و نه معصومان از پيمبران. زيرا عصمت تعلّق دارد به تبليغ رسالت و عمل به آن.
پيامبران عصمت دارند از كذب و خطا در تبليغ، و از بجا آوردن آنچه كه با شريعتي كه آوردهاند منافات دارد. زيرا اين كذب و خطا منافات با مقتدا بودنشان دارد و به اقامة حجّتشان خَلَل ميرساند. و اما اگر پيغمبر شخص كاذبي را تصديق كند در آنچه متعلّق به او و به عمل او و يا به مصلحت امَّت بوده باشد اشكالي ندارد، به جهت آنكه خداوند آن را براي او روشن ميسازد. و از اين قبيل است آن واقعهاي كه از بعضي زنان پيغمبر اتّفاق افتاد و در اوَّل سورة تحريم واقع شد. و از آنجا كه در قول خداوند است: قَالَتْ: مَنْ أنْبَأَكَ هَذَا قَالَ نَبَّأنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ[9] فهميده ميشود كه رسول خدا كيد آنان را با ملكة عصمت ندانسته است، بلكه با وَحْي خداي تعالي پس از وقوعش دانسته است.
و از اين قبيل است قول خداوند متعال در آنجا كه بعضي از منافقين به هنگام خروج با او صلی الله علیه وآله وسلّم دروغ گفتند، وقتي كه آن حضرت عازم بر حركت به سوي تبوك بود: عَفَااللهُ عَنْكَ لِمَ أذِنْتَ لَهُمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكَاذِبِينَ[10]...
و سيد محمدرشيد رضا؛ أيضاً گفته است[11]: ما پس از سه قرن كه آن را در معالجة شبهات و مناظرة ملحدين و أمثالهم از دشمنان اسلام و ردّ بر كلامشان چه از ناحية بحث و گفتار و چه از ناحية كتابت و نوشتار، گذراندهايم و در اين امر اختبار و تفحّص و تجسّس به عمل آوردهايم، به تحقيق براي ما ثابت گرديده است كه: روايات كَعْب و وَهَب در كتب تفسير و قصص و تاريخ موجب شبهات بسياري براي مومنين گرديده است نه تنها براي ملاحده و مارقين از اسلام.
و كساني كه استقلال در رأي و فكر و نظريّه دارند نميپذيرند آنچه را كه علماء گفتهاند: هر كس را كه جمهور رجال جرح و تعديل، حكم به عدالتش نمايند او عادل است و اگر چه ظاهر گردد براي آنان كه بعد ايشان آمدهاند چيزي كه در آن اسباب جرح وجود داشته باشد، آنچه براي ايشان ظاهر نگرديده باشد.
و أيضاً؛ گفته است: ما چيزهاي بسياري را در روايات كعب و وهب مشاهده ميكنيم از آنچه كه قطع به كذبشان داريم، به علت آنكه آنچه را كه اين دو نفر روايت كرده و نسبت به تورات و غير آن از ساير كتب انبياء دادهاند مخالفت با تورات و آن كتب دارد. بنابراين يقين ميكنيم به دروغ پردازي اين دو نفر.
واين سِرِّي است كه متقدّمين بر آن واقف نشدهاند، به جهت آنكه ايشان بر كتب اهل كتاب مطَّلع نبودهاند.
طعن و ردّ روايات اين دو نفر شبهات بسياري را كه در كتب اسلام وارد است بخصوص تفسير كتاب الله كه مملوّ و محشوّ است از خرافات، برطرف ميكند و ميزدايد.
و أيضاً دربارة روايات اين دو نفر گفته است: اكثر رواياتشان خرافات اسرائيلي است كه كتب تفسير و غيرتفسير از كتب ديگر را مُشَوَّه نموده است. آنها شبهاتي هستند كه با آنها دشمنان ملحدين اسلام بر اسلام احتجاج ميكنند و ميگويند اسلام مانند غير آن، دين خرافات و أوهام است و در اسلام غير خرافه چيزي وجود ندارد. و گاهي اين شبهه بزرگتر ميشود مثل آنچه كه كعب از تورات، صفات پيغمبر را ذكر كرده است.[12]
و با اينكه پيشوايان و أئمّة محقّق، روايات اين دو كاهن را مطعون و مردود شمردهاند ولي واأسَف'ا كه هنوز در ميان ما كساني هستند كه به اين دو نفر وثوق دارند و رواياتشان را تصديق ميكنند و هيچ كلامي را به هيچ وجه در ردّ آنان نميپذيرند.[13]
و همچنين ابوريَّه گويد: من براي تو فقط يك مثال از كيد اين مرد يهودي را بيان ميكنم در امر خطيري كه با آن تاريخ اسلامي را از مجراي خود مُحَوَّل و منعطف نمود:
بازگشت به فهرست
كعب الاحبار و معاويه
در اينجا پس از بيان مفصّل نهي عمر از حديث كعب الاحبار خواه از تورات و خواه از رسول الله، داستان قتل عمر را كه كعب در آن دخيل بوده است ذكر ميكند و ميگويد: چون با قتل عمر جَوّ را براي خود فارغ يافت و از خوف او ايمن گرديد، عنان خود را رها كرد براي پراكندن آنچه كه از كيد و مكر يهودي خود ميخواست، از خرافات و اسرائيليّات و أباطيلي كه بهاء و روشني دين را مُشَوَّه ميكرد و در اين امر شاگردان بزرگ او، همچون عبدالله بن عَمْرو، و عبدالله بن عُمَر و أبوهريره به وي معاونت ميكردند..... و ما در اينجا براي تو يك مثال ميآوريم كه تو را از ساير مسائل كفايت نمايد و آن اين است كه: چون نيران فتنه در زمان عثمان اشتعال يافت و زفيرش شدَّت پيدا كرد حتّي به عثمان رسيد و وي را در خانهاش كشت، اين كاهن مَكَّار نگذاشت كه اين فرصت از دست برود بيآنكه از آن استفاده كند، بلكه با سرعتي هر چه تمامتر در آتش آن ميدميد و به سهم يهودي خود آنچه را كه در توان داشت در سبيل شعلهور شدن به كار انداخت. و از جمله مكرهاي او در اين فتنه آن بود كه پيشگوئي كرد كه خلافت پس از عثمان به معاويه انتقال خواهد يافت.
وَكيع از أعْمَش از ابوصالح[14] روايت كرده است كه آوازهخوان بعد از عثمان اين شعر را ميخواند:
إنَّ الاْمِيرَ بَعْدَهُ عَلِيٌّ وَ فِي الزُّبَيْرِ خُلُقٌ رَضِيٌّ
«امير پس از عثمان علي ميباشد، و در زبير اخلاقي پسنديده هست.» كعب الاحبار گفت: بلكه امير، صاحب بغلة شَهباء (يعني معاويه) است و ميديد معاويه را كه سوار بغله (استر) ميشود. اين مطلب به معاويه رسيد و نزد او آمد و گفت: اي أبا اسحق اين چه سخني است كه ميگوئي و در آنجا علي و زبير واصحاب محمد ( صلی الله علیه وآله وسلّم ) ميباشند.
كعب به او گفت: تو صاحب آن هستي! و شايد اين را نيز گفته باشد: من آن را در كتاب اوَّل يافتهام. معاويه نيز اين نعمت جليل و با كرامت را براي كعب تقدير كرد و شروع كرد وي را در افضال و اكرامش منغمر ساختن.
و از جمله تاريخ اين مرد كَهَّان مكَّار آن است كه در عصر عثمان به شام كوچ كرد و در تحت كنف رعايت معاويه زندگي كرد. معاويه او را براي خود برگزيد و از أصفياي خود نمود و از خالصان درگاه قرار داد، تا آنچه ميخواهد از أكاذيب و اسرائيليّاتش در ميان قصص و داستانهايش براي تأييد حكومت معاويه و تثبيت قوائم دولتش روايت نمايد.
بازگشت به فهرست
دروغسازي كعب براي بنياميه
ابن حجر عَسْقَلاني در «إصابَه» آورده است كه معاويه بود كه به كعب الاحبار امر كرد تا در شام داستان قصّهسرائي را به كار اندازد[15]..........
و از عجائب روزگار آن است كه اين اسرائيليّات مطالبي است كه تا امروز مييابي تو كساني را كه تصديقشان را مينمايند بلكه تقديسشان ميكنند. و چون ايشان را به سستي و بيارزشي آنها بينا و روشن سازيم آن پسرخواندگان علم در عصر ما در صورت ما پرخاش ميكنند و مخصوصاً آنان كه از أحفاد و نسل امويّين ميباشند، و ما را از روي حماقت و تعصّبي كه دارند با تيرهاي سَبّ و شَتْم خود هدف ميگيرند.
اين يك مثال واحدي بود كه در مواقف كعب با معاويه بخصوص در اينجا جاري ساختيم، و به آنچه از كيد و مكر او به طور عموم به اسلام رسيده است ارائه نموديم. و از آنجا كه علي پسر عمّ پيغمبر است صلی الله علیه وآله وسلّم، اين جماعت كَهَّان مَكَّار حَيَّال كه تمام قوايشان را به جهت محاربة با شريعتش به كار بردهاند، براي مبارزه با او قيام كردهاند.
و اگر ما بخواهيم استيفاء بحث نمائيم در جميع آنچه كه اين مرد كاهن از كيدش بر سر اسلام و اهلش آورده است تحقيقاً اقتضا دارد يك كتاب مولَّف خاصّي را در اين زمينه تصنيف كنيم همچنانكه براي تلميذ اكبرش: أبوهريره تصنيف نمودهايم[16].
و نبايد فراموش كنيم كه علي رضی الله عنه دأبش اين بود كه ميگفت: كعب كَذَّاب است.
و از امور جالب توجه و نظر آنكه: ما مييابيم اين جماعت از كَهَنه را جميعاً از يهود و نصاري و هواپرستان از مسلمين، كه پس از مقتل عثمان همگي به شام كوچ نمودهاند. و به نظر ميرسد كه اين تحوُّل و تحرُّك براي خدا نبوده است، بلكه براي آن بوده است كه در انتشار فتنه با همديگر كمك كنند، و آتش بغضاء و عداوت را در ميان مسلمين شعلهور سازند، تا آنكه دولت امويّين دولتي رسيده و پخته گردد، و جماعت مسلمين پاره پاره شود، و پس از آن دستهايشان را از غنائم امويّين سرشار نمايند.[17]
أبوريَّه مطلب را همين طور ادامه ميدهد تا ميرسد به كيفيّت خوراك و اكل ابوهريره در دستگاه معاويه. و ميگويد: شَيْخُ الْمَضِيرَة: ابوهريره ملقّب به شيخ المضيرة بوده است. و اين نوع حلوا كه مَضِيرَهاش گويند از عنايات علماء و كتَّاب و شعراء به مقاماتي نائل شده است كه امثال آن از ساير اقسام حلويّات بدان نائل نگرديده است، و پيوسته ايشان با مَضِيرَه تَفَكُّهات و تفنُّنات و فكاهيّاتي در طول تاريخ داشتهاند و در قرون طويله از آن جهت به ابوهريره غمزه و طعنه ميزدهاند. و اينك ما براي تو بعضي از آنچه را كه دربارة حلواي مضيره ذكر نمودهاند بيان مينمائيم:
ثَعَالِبي در كتاب خود «ثِمَارُ الْقُلُوبِ فِي الْمُضَافِ وَالْمَنْسُوبِ» اين طور آورده است:
شيخ المَضيرة: ابوهريره رضی الله عنه با وجود فضلش و اختصاصش به پيمبر صلی الله علیه وآله وسلّم مردي مَزّاح و أكول بوده است. مروان حكم وي را به جاي خود در مدينه جانشين مينمود. او خري سوار ميشد و پالانش را محكم ميبست و به هر كس ميرسيد ميگفت: الطّرِيقَ الطَّرِيقَ! قَدْ جَاءَ الامِيرُ....
«راه بدهيد! راه بدهيد كه الا´ن امير آمد!»
و او ادّعاي علم طبّ مينمود.... و پس از آنكه ثعالبي مقداري از طب او را بيان كرده است و همهاش غذا و طعام ميباشد كه شفابخش امعاء است، و مداواي پرخوري شكم را مينموده است، گفته است: مَضِيرَه براي وي جِدّاً شگفتانگيز بود، از اين رو با معاويه غذا ميخورد، و چون وقت نماز ميرسيد پشت سر علي رضی الله عنه نماز ميگزارد. و چون از علّتش سوال نمودند، گفت:
مَضِيرَةُ مُعَاوِيَةَ أدْسَمُ وَ أطْيَبُ، وَالصَّلَوةُ خَلْفَ عَلِيٍّ أفْضَلُ. «حلواي مَضيرة معاويه چربتر و گواراتر است، و نماز در پشت سر علي فضيلتش بيشتر است!»
و بدين جهت بوده است كه به وي شيخ الْمَضِيرَة ميگفتهاند يعني: شيخ حلواخور.
ثعالبي گفتارش را با دو بيتي كه شاعر در هجو ابوهريره سروده است خاتمه داده است كه ما از ذكرش خودداري نموديم.
بازگشت به فهرست
طعنه بديعالزمان همداني به ابوهريره
و بديعُالزَّمان همداني در «مقامات»، يك مقامي از مقامات خود را به اين مَضِيرَه اختصاص داده است، و در آن به ابوهريره طعنه و غمز دردناكي زده و گفته است:
حديث كرد براي ما عيسي بن هشام كه گفت: كُنْتُ بِالْبَصْرَةِ وَ مَعِي أبُوالْفَتْحِ الاءسْكَنْدَريُّ: رَجُلٌ الْفَصَاحَةَ يَدْعُوهَا فَتُجِيبُهُ، وَالْبَلاَغَةَ يَأمُرُهَا فَتُطِيعُهُ. وَ حَضَرْنَا مَعَهُ دَعْوَةَ بَعْضِ التُّجَّارِ، فَقُدِّمَتْ إلَيْنَا مَضِيرَةٌ تُثْنِي عَلَي الْحَضَارَةِ، وَ تَتَرَجْرَجُ فِي الْغَضَارَةِ، وَ تُوذِنُ بِالسَّلاَمَةِ، وَ تَشْهَدُ لِمُعَاوِيَةَ رِحِمَهُ اللهُ بِالاءمَامَةِ...
«من در بصره بودم، و همراه من ابوالفتح اسكندري بود. وي مردي بود كه چون فصاحت را فراميخواند فصاحت فوراً پاسخش را ميداد، و چون به بلاغت امر مينمود بلاغت از وي اطاعت مينمود. ما با وي به دعوت بعضي از تجّار حضور يافتيم، در برابر ما مَضيرَهاي آوردند كه آن مَضِيرَه به حدّي عالي و گوارا بود كه مدح و ستايش مينمود بر تمدّن و شهري بودن، و ميلرزيد و تكان ميخورد در گوارائي و فراواني نعمت، و اعلام ميكرد بر صحّت و سلامتي، و شهادت ميداد بر معاويه؛ به امامت...!»
ابوريَّه ميگويد: استاد ما شيخ امام محمد عبده در شرح اين فقره گفته است: معاويه بعد از بيعت علي بن أبيطالب رضی الله عنه ادّعاي خلافت كرد، و هيچ كس نبود كـهشهـادت به امامت وي در حيات علي دهد مگر طُلاَّب دنيا و جويندگان شهوات.
و از آنجائي كه اين مَضِيرَه طعام معاويه بوده است تحقيقاً خورندگان آن را براي شهادت به خلافت وي وا ميداشته است و اگر چه صاحب خلافت و بيعت شرعيّه زنده بوده است.
اِسناد شهادت را در اينجا به مَضِيرَه دادن به جهت آن است كه مَضِيرَه سبب حامل بر شهادت است. و امامت و خلافت به معني واحد است.
و در كتاب «أسَاسُ البلاغة» جارالله زمخشري آورده است:
عَلِيٌّ مَعَ الْحَالِ الْمُضِيرَةِ[18] خَيْرٌ مِنْ مُعَاوِيَةَ مَعَ الْمَضِيرَةِ.[19]
«علي با حالت جوع و گرسنگي شديد و دردآور بهتر است از معاويه با حلواي معروف و مختصّ به خود.»
أبوريَّه در جاي ديگر آورده است كه از ابنطَباطَبا كه معروف است به ابنطقطقي در كتاب خود: «الفَخْري» ص 79 روايت است كه معاويه در هر روز پنج بار غذا ميخورد و آخرين آنها سنگينترين آنها بود و پس از آن ميگفت: يَا غُلاَمُ! ارْفَعْ فَوَ اللهِ مَا شَبِعْتُ وَلَكِنِّي مَلَلْتُ!
«اي غلام سفره را برچين! سوگند به خدا كه من سير نشدم وليكن از خوردن خسته شدم.»
وَ إنَّهُ أكَلَ عِجْلاً مَشْوِيّاً مَعَ دَشْتٍ مِنَ الْخُبْزِ السَّمِيذِ وَ أرْبَعَ فَرَانِيَّ، وَ جَدْياً حَارّاً وَ آخَرَ بَارِداً سِوَي الالْوَانِ[20].
«و او ميخورد يك گوسالة بريان شده با مقدار بسياري از نان آرد سپيد، و چهار عدد نان ضخيم مستدير، و يك بزغالة گرم و يك بزغالة سرد، غير از ساير الوان طعامي كه در سفره بود و ميخورد.» امَّا روايت ابن كثير در «البداية و النِّهاية» ج 8 ص 119 اين طور است كه: معاويه عادتش آن بود كه در هر روز هفت مرتبه غذاي تهيّه شدة از گوشت ميخورد، و از شيرينيها و فواكه مقدار كثيري ميخورد و ميگفت: من سير نشدم و فقط خسته شدم....
بازگشت به فهرست
انواع غذاهاي معاويه
و ما در اينجا براي تو توصيف ميكنيم برخي از طعامهاي معاويه را كه أحْنَف بن قَيْس براي تو روايت ميكند:
قَالَ: دَخَلْتُ عَلَي مُعَاوِيَةَ فَقَدَّمَ لِي مِنَ الْحَارِّ وَ الْبَارِدِ، وَ الْحُلْوِ وَ الْحَامِضِ مَاكَثُرَ تَعَجُّبِي مِنْهُ. ثُمَّ قَدَّمَ لِي لَوْناً لَمْأعْرِفْ مَا هُوَ، فَقُلْتُ: مَا هَذَا؟!
فَقَالَ: مَصَارِينُ الْبَطِّ مَحْشُوَّةً بِالْمُخِّ قَدْ قُلِيَ بِدُهْنِ الْفُسْتُقِ، وَ ذُرَّ عَلَيْهِ بِالطَّبَرْزَدِ.
فَبَكِيتُ. فَقَالَ: مَا يُبْكِيكَ؟!
قُلْتُ: ذَكَرْتُ عَلِيّاً، بَيْنَا أنَا عِنْدَهُ، وَ حَضَرَ وَقْتُ الطَّعَامِ وَ إفْطَارِهِ، وَ سَألَنِي الْمُقَامَ، فَجِيءَ لَهُ بِجِرَابٍ مَخْتُومٍ. فَقُلْتُ: مَا فِي هَذَا الْجِرَابِ؟!
قَالَ: سَوِيقُ شَعِيرٍ! قُلْتُ: خِفْتَ عَلَيْهِ أنْ يُوخَذَ؟! أوْ بَخِلْتَ بِهِ؟!
فَقَالَ: لاَ، وَ لاَ أحَدُهُمَا. وَلَكِنِّي خِفْتُ أنْ يَلُتَّةُ الْحَسَنُ وَالْحُسَيْنُ بِسَمْنٍ أوْ زَيْتٍ.[21]
فَقُلْتُ: مُحَرَّمٌ هُوَ يَا أمِيرَالْمُومِنينَ؟!
فَقَالَ: لاَ، وَلَكِنْ يَجِبُ عَلَي أئِمَّةِ الْحَقِّ أنْ يَعُدُّوا أنْفُسَهُمْ مِنْ ضَعَفَةِ النَّاسِ لِئَلاَّ يُطْغِيَ الْفَقِيرَ فَقْرُهُ.
فَقَالَ مُعَاوِيَةُ: ذَكَرْتَ مَا لاَيُنْكَرُ فَضْلُهُ![22]
«گفت: من داخل شدم بر معاويه، او براي من پيش آورد انواعي از طعام را: سرد و گرم، و شيرين و ترش، به حدّي كه تعجّب من بسيار شد، و سپس براي من پيش آورد يك رنگي از طعام را كه من نشناختم چه طعام است. به وي گفتم: اين چيست؟!
گفت: رودههاي نوعي مرغابي ميباشد كه با مغز استخوان و يا مغز سر (گوسفند يا مرغابي) آميخته، و با روغن پسته سرخ كرده، و سپس بر روي آن شكر پاشيدهاند.
من شروع كردم به گريستن. معاويه گفت: چرا گريه ميكني؟!
گفتم: به ياد علي افتادم هنگامي كه من حضورش بودم و وقت طعام و افطارش فرا رسيد و از من خواست تا در نزد او بمانم. در اين حال يك كيسة پوستي سر به مهر به نزدش آوردند. من گفتم: در اين ظرف پوستي چه چيز است؟!
فرمود: آردِ جو! من گفتم: ترسيدي از آن بردارند. يا بخل ورزيدي كه سرش را مهر كردهاي؟!
گفت: نه، هيچ يك ازاين دو نيست! وليكن ترسيدم كه آن را حسن و حسين با روغن حيواني و يا روغن زيتون مخلوط نمايند.
من گفتم: مگر اي اميرالمومنين حرام است اين گونه آميختن؟!
گفت: نه! وليكن حتم و لازم است بر امامان و پيشوايان حق كه خود را از ضعيفترين مردم محسوب دارند، براي آنكه فقر و تهيدستي فقير او را به طغيان واندارد.
معاويه گفت: چيزي را بيان كردي كه فضل آن قابل انكار نيست!»
بازگشت به فهرست
معاويه يكهتاز ميدان نفاق و تزوير
از آنچه بيان كرديم معلوم شد: معاويه يكّهتاز ميدان نِفاق و مكر و خدعه تصميم بر عليه اسلام و بر هَدْم قرآن و نابود كردن نبوت محمد و ريشهكن كردن ولايت علي از دو جبهة قواي خارجي و لشگر و مال بيتالمال، و قواي داخلي از جَعْل و تزوير روايات و اخبار از لسان رسول الله بوده است. معاويه در هر دو جبهه مظفَّر آمد. تمام قواي اسلام را زير نگين خود گرفت و پايتخت معنوي و روحاني ملكوتي رسول اكرم را از مدينة منوّره به شام طاغوت و استبداد و كِذْب و دَغَل انتقال داد، و هم ضربة سهمگين بر كمر پيغمبر زد آنچنان ضربهاي كه ديگر قابل معالجه و التيام نبود، و همة جهان را از چين تا اندلس فرا گرفت و تا قيام قائم آل محمد با قدرت و شوكت نَكْرائي و نفاق و حيله و سياست دوروئي كه همه جانبه و همه جائي گرديد روزنه اميدي مشهود نگرديد و هم شمشيري معنوي بر فرق علي زد كه آن دعوت و آن مُدَّعا و آن نهج و منهاج را در ميان دولتها و حكومتها و اجتماعات در خاك اضمحلال مدفون ساخت تا رفته رفته ريشه و بنيادش هم در بطن زمين و درون خاك بپوسد و متلاشي گردد.
خود در شام هم از جهت شوكت و اُبَّهَت و هم از جهت تزوير و خداعت، و هم از جهت تبديل روح ولايت و نبوَّت به طاغوتيَّت و جَبَّاريَّت جاهليَّت، رأس و رئيس گرديد و نام محمد را از سر زبانها برداشت و بر خدا و رسول و علي و اهل البيت و وحي و معاد و رستاخيز و عدل و حساب و كتاب و قرآن و سنَّت پوزخند زد. و اين مراد و مقصود وي بود.
معاويه با اين افعال قبيحه در مدَّت چهل سال حكومت خود در شام براي اين هدف از حركت ننشست، و خواب راحت ننمود، و در برابر اين جنايات ظاهريّه و باطنيّه، آشكارا و پنهان، نه تنها خود را شرمنده و گنهكار نديد، بلكه پيغمبر و اميرالمومنين و قرآن را مجرم و خيانتكار مينگريست كه در برابر فرعونيَّت خود و تار و تبارش قيام كردهاند، و رياست آنان را از مكّه و عربستان برانداختهاند.
اينجاست كه عالم بيدار و مطَّلع: شيخ محمود ابوريَّه پس از بيان جريان مفصّل حرب جَمَل و صفِّين و برانگيختن تمام قوا و امكانات را بر عليه علي بن ابيطالب -عليه الصّلوة و السّلام- بدون اختيار فريادش بلند ميشود كه:
لَكَ اللهُ يَا عَلِيُّ! تَأَلَّبَتْ كُلُّ الْقُوَي عَلَيْكَ! وَ كَمْ نِلْتَ مِنَ الْبَعِيدِ وَالْقَرِيبِ! وَ كَمْ حَمَلْتَ مِمَّا تَأْبَي الْجِبَالُ أنْ تَحْمِلَهُ[23]!
«خدا براي تو و يار و ياور تو باشد اي علي! جميع قوا و تمام قدرتها را بر عليه تو تنها بسيج كردند و با هم همدست و همداستان گشتند! چه بسيار از دست دور و نزديك به تو رسيد! و چه بسيار مصائب و مشكلاتي را متحمّل شدي كه كوههاي راسخ و سخت و سنگين از تحمّل آن ابا كردند!»
و از اينجاست كه ميفهميم گفتار عالم بزرگ آلمان چه بود كه گفت:
سزاوار بود ما مجسَّمة معاويه را از طلا ميريختيم و در فلان ميدان برلن نصب مينموديم.
يكي از بزرگان دانشمندان آلمان در آستانة حضور يكي از شرفاي مكّه به بعضي از مسلمانان گفت: يَنْبَغِي لَنَا أنْ نُقِيمَ تِمْثَالاً مِنَ الذَّهَبِ لِمُعَاوِيَةَ بْنِ أبِيسُفْيَانَ فِي مَيْدَانِ كَذَا مِنْ عَاصِمَتِنَا «بِرْلِين».
«جاي آن داشت كه ما مجسّمهاي از طلا از پيكر معاوية بن أبي سفيان ميساختيم و در فلان ميدان در پايتختمان برلين بر پا ميداشتيم!»
از وي پرسيدند: به چه علَّت؟!
گفت: لاِنَّهُ هُوَ الَّذِي حَوَّلَ نِظَامَ الْحُكْمِ الاءسْلاَمِيِّ عَنْ قَاعِدَتِهِ الدِّيمِقْراطِيَّةِ إلَي عَصَبِيَّةٍ. وَ لَوْلاَ ذَلِكَ لَعَمَّ الاءسْلاَمُ الْعَالَمَ كُلَّهُ وَ إذَنْ لَكُنَّا نَحْنُ الالْمَانُ وَ سَائرُ شُعُوبِ اُورُوبَا عُرْباً[24] مُسْلِمينَ.[25] «به علت آنكه او نظام حكم اسلامي را از قاعده و قانون دموكراسي آن به عصبيَّت و استبداد جاهلي محوّل گردانيد. و اگر اين كار را نميكرد تحقيقاً اسلام جميع جهان را فراگرفته بود، و در آن صورت ما آلمانيها و ساير ملّتهاي اروپا اعرابي بوديم براي مسلمانان.»
مروان حكم و پسرانش در تعداد اسانيد روايات ابوهريره و تكثير طرق آن اعمال جَبَّاره و افعال الزام كنندهاي بجاي آوردند، و از هرگونه سعي و كوششي فروگذار ننمودند، و هيچ نقطة خالي و جاي غيرجهد براي خود باقي نگذاردند، تا آنكه روايات ابوهريره را اصحاب صحاح و سنن و مسانيد تخريج نمودند
معاويه هرگز ايمان واقعي نياورده بود
محدِّث قمي؛ به نقل صاحب «كامل بهائي» نقل ميكند از بيهقي در برابر گفتار كسي كه از او پرسيده بود، إنَّ مُعَاوِيَةَ خَرَجَ مِنَ الاءيْمَانِ بِمُحَارَبَةِ عَلِيٍّ علیه السلام؟!
«آيا معاويه به واسطة جنگ با علي علیه السلام از ايمان خارج شده است؟!»
وي در پاسخش گفته بود: إنَّ مُعَاوِيَةَ لَمْ يَدْخُلْ فِي الاءيْمَانِ حَتَّي خَرَجَ مِنْهُ بَلْ خَرَجَ مِنَ الْكُفْرِ إلَي النِّفَاقِ فِي زَمَنِ الرَّسُولِ صلی الله علیه وآله وسلّم ثُمَّ رَجَعَ إلَي الكُفْرِ الاْصْليِّ بَعْدَهُ[26].
«معاويه اصولاً داخل در ايمان نشده بود تا از آن خارج شود، بلكه از كفر به نفاق در زمان رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم داخل شده بود، و پس از آن به كفر اصلي خود بازگشت.»[27]
معاويه با تغيير سنَّت رسول الله، اسلام را واژگون كرد. معاويه با جعل و تزوير روايات بيشمار و پراكنده شدن آنها در تاريخ و سنَّت اسلام توسّط عاملان اصلي آن همچون كعب الاحبار و وهب بن مُنَبِّه و دست پروردگانشان همچون عبدالله بن عمر، و مغيرة بن شُعْبَه، و عمروعاص، و عروة بن زبير، و سَمُرَة بن جُنْدب وابوهريره، معارف و فلسفة اسلام را خراب كرد.
اينك جميع كتب سنِّيها هر يك مشحون از روايات نامباركات اين نا بزرگواران ميباشد كه منهج تعليم و تعلّم عامّه براساس آنهاست. حالا ببينيد: كژي و كاستي و خرابي از كجا تا به كجا رسيده است؟!
سنّيها سَمُرَة بن جُنْدب را به مناسبت آنكه از اصحاب پيغمبر است و هر صحابي عادل است، و نيز به جهت آنكه از ناحية معاويه مأموريّت داشته است و معاويه نيز عادل است روايات او را صحيح ميدانند با وجود آنكه وي در فسق و فجور و قتل بيگناهان جويهاي خون سرازير نموده است و علناً شراب ميفروخته است.
عالم جليل سيد عبدالحسين سيد شرفالدّين عاملي ميفرمايد:
طبري در حوادث سال پنجاهم از تاريخش با اسناد به محمد بن سليم روايت كرده است كه گفت: من از أنس بن سيرين سوال كردم: آيا سَمَرة بن جُنْدب كسي را هم كشته است؟!
گفت: مگر ميتوان تعداد كشته شدگان به دست سمره را به حساب آورد؟! زياد بن أبيه در وقتي كه خودش والي بصره و كوفه بود از جانب معاويه به كوفه آمد، وي را جانشين خود در بصره كرد و او در مدّت شش ماه، هشتهزار تن از مردم را بكشت. زياد به وي گفت: آيا نترسيدي از آنكه شايد در ميانشان يك نفر بيگناه بوده باشد؟! سَمَرَه گفت: اگر هشت هزار ديگر نيز به مقدار آنها ميكشتم أبداً باكي نداشتم!
و نيز طبري با اسناد خود از ابوسوار عَدْوي تخريج كرده است كه گفت: در يك صبحگاه سَمَرَه از خويشاوندان من چهل و هفت نفر را كشت كه همه جامع قرآن بودهاند.
بازگشت به فهرست
جنايات سمرة بن جندب عامل معاويه
و طبري أيضاً با اسناد خود به عَوْف روايت نموده است كه او گفت: سَمَرة بن جُنْدب از مدينه به كوفه برميگشت. چون به خانههاي بنيأسد رسيد، مردي از بعضي از كوچههايشان بيرون آمد كه با اوَّل خيل و لشگر وي برخورد كرد. مردي از لشگريان به وي حمله برد واز روي سركشي و بازي بدون جهت حربهاي به او زد. و سپس لشگر گذشت و سمره به آن مرد رسيد در حالي كه داشت در خون خود دست و پا ميزد. پرسيد: اين چه واقعهاي است؟!
گفتند: اوائل لشگر امير بدو اصابت كرده است. او از روي عُتُوّ و استكبارش گفت: إذَا سَمِعْتُمْ بِنَا قَدْ رَكِبْنَا فَاتَّقُوا أسنَّتَنَا. اه «چون شنيديد كه ما سوار شديم از سنانهاي ما بپرهيزيد.»
اين قضايا وقايعي است كه نقلش از سمره متّفقٌ عليه ميباشد. تمام كساني كه حوادث سنة پنجاهم را ذكر كردهاند همچون ابن جرير وابن أثير و أمثالهما همگي آنها را ذكر نمودهاند.
معذلك با وجود آنكه اعمال او در شش ماه چنان بوده است، او را بخاري ثقه و أمين در روايت ميداند، و دليل خود بر دين الهي قرار ميدهد، و در ورقة سوم از كتاب «بَدْءُ الْخَلْق» از صحيحش بدو احتجاج مينمايد[28].
و در ظاهر كلامش و صريح گفتارش جزم به عدالت او دارد.[29] و در اين صورت گمان تو چه خواهد بود دربارة اعمال زياد بن سميَّه آن مرد خبيث فاسق به اجماع و اتّفاق جميع مردم عالم؟!
او را معاويه (به طوري كه طبري در حوادث سنة پنجاهم از تاريخش بر آن تنصيص نموده است) بر كوفه و بصره و جميع مشرق و سجستان وفارس و سند و هند ولايت داد.
فَكَمْ حُرَّةٍ فِي تِلْكَ الْوِلاَيَةِ هُتِكَتْ، وَ كَمْ حُرْمَةٍ لِلّهِ انْتُهِكَتْ، وَ كَمْ دِمَاءٍ زَكِيَّةٍ سُفِكَتْ، وَ كَمْ شِرْعَةٍ انْدَرَسَتْ، وَ كَمْ بِدْعَةٍ اُسِّسَتْ، وَ كَمْ أعْيُنٍ سُمِلَتْ، وَ أيْدٍ وَ أرْجُلٍ قُطِعَتْ و. و. و. إلَي مَا لاَيُحْصَي مِنَ الاعْمَالِ الْبَرْبَرِيَّةِ وَالْفَظَائعِ الاُمَوِيَّةِ الَّتِي تَقْشَعِرُّ لَهَا جُلُودُ الْبَرِيَّةِ، وَ يَتَصَدَّعُ بِهَا قَلْبُ الاءنْسَانِيَّةِ.
«چه بسيار ناموس زنان آزاد و حُرّه كه دريده شد، و چه بسيار امور ممنوعه و محرّمة عندالله دريده شد، و چه بسيار از خونهاي پاك كه بر زمين ريخته شد، و چه بسيار امور شرعيّهاي كه مندرس گشت، و چه بسيار بدعتهائي كه بر پا گرديد، و چه بسيار چشمهائي كه به ميل كشيده شد، و چه بسيار دستها و پاهائي كه بريده گشت و. و. و. الي مالايُحصي از اعمال بربريّت و فضايح و فظايع امَوِيَّتي كه از شنيدن آن پوستهاي بدن مردمان به لرزه درآيد، و قلوب انسانيّت بدان جهت بگدازد و پاره پاره گردد.»
وليكن جمهور يعني عامّه و سنّي مسلكان چون بنابر اجتهاد معاويه گذاردهاند، وي را در انجام اعمال عُمّال او معذور ميدارند، و أبداً خدشهاي در عدالت او وارد نميگردد نه به واسطة جنايات خودش، و نه به واسطة جنايات دست نشاندگان و عاملانش.[30]
بازگشت به فهرست
جوائز كلان معاويه براي جعل حديث بر ضد علي علیه السلام
شيخ المعتزله: امام ابوجعفر إسْكافي؛ در آنچه كه ابن أبي الحديد از او نقل كرده است[31] ذكر نموده است كه: معاويه جمعي از صحابه و جمعي از تابعين را بر جعل روايت اخبار قبيحه راجع به علي علیه السلام كه اقتضاي طعن در او و برائت از او بود برانگيخت، و جايزة هر جعل روايتي را مقدار معتنابهي قرار داد كه در امثال آن مقدار رغبتها و ميلها برانگيخته ميگردد. بنابراين شروع كردند به اختلاق و جعل اين گونه روايات به طوري كه رضايت او حاصل شد.
اسكافي گويد: از ايشان است ابوهريره، و عمرو بن العاص، و مغيرة بن شعبه، و از تابعين: عروة بن زبير.
اسكافي گويد: زُهري روايت نموده است كه عروة بن زبير براي وي حديث كرد و گفت: عائشه به من گفت: من در نزد رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم بودم كه عباس و علي روي آوردند. رسول خدا به من گفت:
يَا عَائشَةُ! إنَّ هَذَيْنِ يَمُوتَانِ عَلَي غَيْرِ مِلَّتِي - أوْ قَالَ: عَلَي غَيْرِ دِينِي.
«اي عائشه! تحقيقاً اين دو نفر بر غير ملّت من - و يا گفت: بر غير دين من خواهند مرد!»
اسكافي گويد: و روايت كرده است عبدالرّزّاق از مَعْمَر كه گفت: در نزد زُهري دو حديث بود از عروة بن زبير از عائشه راجع به علي علیه السلام. روزي من از وي از آن دو حديث پرسيدم.
زهري گفت: تو را با آن دو و با آن دو حديث چكار است؟! اللهُ أعْلَمُ بِهِمَا وَ بِحَدِيثِهِمَا. إنِّي لاَتَّهِمُهُمَا فِي بَنِيهَاشِمٍ.
«خداوند داناتر است به عائشه و عروه، و به حديث آن دو نفر. و من آراء آن دو نفر را دربارة بنيهاشم متّهم ميدارم و به صدقشان تصديق نمينمايم!»
امَّا حديث اوَّل را ما ذكر كرديم، و اما حديث دوم اين است كه: عروة بن زبير معتقد است كه عائشه براي او حديث نموده و گفته است:
كُنْتُ عِنْدَ النَّبِيِّ صلی الله علیه وآله وسلّم فَأقْبَلَ الْعَبَّاسُ وَ عَلِيٌّ. فَقَالَ: يَا عَائشَةُ! إنْ سَرَّكَ أنْ تَنْظُرِي إلَي رَجُلَيْنِ مِنْ أهْلِ النَّارِ فَانْظُرِي إلَي هَذَيْنِ قَدْ طَلَعَا!
فَنَظَرْتُ، فَإذاَ الْعَبَّاسُ وَ عَلِيُّ بْنُ أبِيطَالِبٍ.
«من در محضر پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم بودم كه عباس و علي روي آوردند. پيامبر گفت: اي عائشه اگر خوشحال ميشوي كه به دو نفر مرد از اهل آتش نظر كني، پس نظر كن به اين دو مردي كه وارد شدند!
چون من نظر كردم نگريستم كه: ايشان عباس و علي بن أبيطالب ميباشند.»
اسكافي گفت: و اما عمرو بن العاص، پس روايت كرده است در اين امر حديثي را كه بخاري و مسلم هر دو در «صحيح» خود با اسناد متّصلشان به عمروعاص از وي تخريج كردهاند كه گفت: من از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم شنيدم كه ميگفت:
اِنَّ آلَ أبِيطَالِبٍ لَيْسُوا لِي بِأوْلِيَاءَ، إنَّما وَلِيِّيَ اللهُ وَ صَالِحُ الْمُومِنينَ.
«تحقيقاً آل ابوطالب اولياي من نميباشند، فقط وليّ من خداوند است و صالح المومنين.»
بازگشت به فهرست
خبر جعلي خواستگاري علي علیه السلام از دختر ابوجهل
اسكافي گفت: و اما ابوهريره وي روايت كرده است حديثي را كه معنيش اين است كه: علي علیه السلام دختر ابيجهل را در حيات رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم خواستگاري نمود. و اين امر پيغمبر را به غضب درآورد، و آن حضرت بر منبر بالا رفت و خطبه خواند و گفت: لاَهَا اللهِ لاَتَجْتَمِعُ ابْنَةُ وَلِيِّ اللهِ وَابْنَةُ عَدُوِّ اللهِ أبِيجَهْلٍ. إنَّ فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّي يُوذِينِي مَا يُوذِيهَا! فَإنْ كَانَ عَلِيٌّ يُرِيدُ ابْنَةَ أبِيجَهْلٍ فَلْيُفَارِقْ ابْنَتِي وَلْيَفْعَلْ مَا يُرِيدُ.
«آگاه باشيد كه قسم به خدا چنين نخواهد شد، دختر وليّ خدا با دختر عدوّ خدا: ابوجهل با هم جمع نميشوند. تحقيقاً فاطمه پارة گوشت بدن من است، هر كس وي را اذَّيت كند مرا اذيَّت كرده است. اگر علي اراده دارد دختر ابوجهل را به نكاح درآورد، بايد دختر مرا طلاق گويد آن وقت هر كار كه ميخواهد، بكند.»
اسكافي گفت: اين حديث مشهور است از روايت كَرابيسي.
اسكافي گفت: من ميگويم: اين حديث نيز در «صحيح» بخاري و مسلم از مسوّر بن مخرمة زهري تخريج گرديده است. و آن را سيد مرتضي در كتابش مُسَمَّي به «تنزيهُ الانبياء و الائمّة» ذكر كرده است. و گفته است: اين حديث از روايت كرابيسي ميباشد، و وي در انحراف از اهل بيت: و عداوتشان و كينه توزي و نصب با ايشان شهرت دارد و روايتش مورد قبول واقع نميشود.[32]
أبوريّه ميگويد: براي آنكه اتّهام را از بعضي صحابه بردارند، آنان كه دنيا آنان را به فتنه و فساد كشيد حديثي از پيغمبر آوردند كه: أصْحَابِي كَالنُّجُومِ بِأيِّهِمُ اقْتَدَيْتُمُ اهْتَدَيْتُمْ. «اصحاب من مانند ستارگانند. به هر يك از آنان اقتدا كنيد راه را مييابيد!»
اين حديث اصل ندارد. و دربارة اين حديث قصّهاي ميان من و ميان ناصِبي: محييالدِّين خطيب جاري شد (كه شايان ذكر است) او چون كتاب من: «أضواء» را كه انتشار يافته بود مطالعه كرد و در فصل عدالت صحابه مطّلع شد بر مطالبي كه عدالتشان را نفي ميكند، روزي با حالت غضب با من روبرو شد و گفت: چگونه تو اين مطلب را گفتهاي در حالي كه پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم راجع به اصحاب گفته است: أصْحَابِي كَالنُّجُومِ تا آخر حديث؟!
من به او گفتم: تو در تعليقاتي كه بر كتاب «مُنْتَقَي» تأليف ذهبي آوردهاي، در صفحة 71 نظر دادي كه اين حديث صحيح ميباشد. امَّا در اين حديث طعن زدهاند، و از جملة بزرگان طعن زنندگان ابن تَيْمِيَّه ميباشد.
با اين سخن من غضبش فوران گرفت و گفت: اين طعن در كجاست؟!
من گفتم: در خود كتابت: «الْمُنْتَقي». در اين حال نزديك بود از شدَّت غيظ از هم بپاشد و متلاشي گردد. گفت: در كدام صفحه؟! گفتم: در صفحة 551 و در آن وارد است كه ابنتيميّه ميگويد: وَ حَدِيثُ أصْحَابِي كَالنُّجُوم را امامان حديث تضعيف كردهاند و در آن حجّتي وجود ندارد. و همين كه نزديك بود اين كلامي را كه خودش براي خودش اثبات نموده است بخواند، ناگاه مبهوت شد و رنگش زرد گرديد. و من قبل از آنكه از مجلس وي بيرون آيم به او گفتم: كتاب «منتقي» بر تو اين جهل و اين لكهننگ را تا روز قيامت مُسَجَّل خواهد نمود.[33]
و به مناسبت ذكر معاويه و تقرُّب به سوي او به واسطة احاديث مكذوبه از پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم اينك جاري ميسازيم براي تو حديثي را كه مسلم در «صحيحش» روايت نموده است و مفاد و معني آن اين است:
ابوسفيان بنحَرْب از پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم طلب كرد كه دخترش: امّ حبيبه را به زواج آن حضرت درآورد، و معاويه را كاتب در برابر خود قرار دهد - تا آخر حديث.
در صورتي كه ائمّة حديث بالاءجماع بر آنند كه اين حديث باطل ميباشد. بهجهت آنكه به اجماع اهل تاريخ در روز فتح مكه داخل در اسلام شد. اما دخترش امّحبيبه كه اسمش رَمْلَه ميباشد قبل از هجرت پيغمبر به مدينه مسلمان گرديد اسلامش نيكو بود و از ترس پدرش از زمرة كساني بود كه به حبشه هجرت كرد و پيغمبر در حالي كه پدرش كافر بوده است او را به ازدواج خويشتن در آورد. و چون خبر اين ازدواج به ابوسفيان واصل گشت آن كلمة مشهورة خود را گفت:
ذَلِكَ الْفَحْلُ لاَيُقْدَعُ أنْفُهُ (ص 16 از تفسير سورة اخلاص از شيخ الحنابله ابنتيميّه آن كس كه وي را جمهور عامّه ملقّب به شيخ الاءسلام كردهاند).[34]
خدمات ابوهريره به معاويه، جهاد در راه او با شمشير و مالش نبوده است بلكه فقط با احاديثي بوده است كه آنها را در بين مسلمين نشر ميداده است تا بدان وسيله انصار علي را مخذول نمايد و بر علي طعن و دقّ زند، و مردم را به دوري و برائت از او وادار كند، و در عوض معاويه و دولتش را تشييد و تحكيم بخشد.
بازگشت به فهرست
روايات ساختگي ابوهريره در فضل عثمان و معاويه
و از جملة احاديث او رواياتي است در فضيلت عثمان و معاويه و غيرهما از كساني كه كشيده ميشوند به ريشة خانوادگي و رَحميَّت و قرابت آلابيالعاص و سائر بنياميّه.
بيهقي از وي روايت كرده است كه هنگامي كه داخل خانة عثمان شد در وقتي كه او محصور بود، استيذان در سخن گفتن كرد، و چون به او اذن داده شد گفت: من از رسول خدا شنيدم كه ميگفت: به شما پس از من فتنه و اختلافي خواهد رسيد. مردي از ميان جمعيَّت گفت: چه كسي است براي ما اي رسول خدا؟! يا در آن حال تو ما را به چه چيز امر ميكني؟! پيغمبر در حالي كه اشاره به سوي عثمان مينمود گفت: بر شما باد كه به اين مرد امين و اصحابش رجوع كنيد.[35]
اين روايت را احمد با سند خود كه سند جيّدي است تخريج كرده است.
و در زماني كه عثمان، مصاحف را نسخه كرد، ابوهريره بر او داخل شد و گفت:
أصَبْتَ وَ وُفِّقْتَ! أشْهَدُ لَسَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ يَقُولُ: إنَّ أشَدَّ اُمَّتِي حُبّاً لِي قَوْمٌ يَأتُونَ مِنْ بَعْدِي يُومِنُونَ بِي وَ لَمْيَرَوْنِي، يَعْمَلُونَ[36] بِمَا جَاءَ فِي الْوَرَقِ الْمُعَلَّقِ. فَقُلْتُ: أيُّ وَرَقٍ حَتَّي رَأيْتُ الْمَصَاحِفَ.[37]
«به حقّ رسيدي، و موفّق شدي! شهادت ميدهم كه من از رسول خدا شنيدم كه ميگفت: شديدترين امَّت من از جهت محبّت به من قومي هستند كه بعد از من ميآيند، به من ايمان ميآورند و مرا نديدهاند. عمل ميكنند (يا تصديق ميكنند) به آنچه در اوراق آويزان وجود دارد. با خود گفتم: كدام ورق؟ تا اينكه الا´ن من مصاحف آويزان را در اينجا مشاهده نمودم.»
اين حديث مجعول، خوشايند عثمان شد و امر كرد تا به او ده هزار درهم جايزه دادند.
اين حديث از غرائب ابوهريره است كه بدان زبان گشوده است و بدون شكّ از احاديث خلق السّاعة و ساخته و پرداختة همان ساعت خود او ميباشد.
و از زمرة احاديث مجعوله و موضوعة راجع به معاويه حديثي است كه خطيب آن را از او تخريج نموده است. و آن اين است كه: پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم تيري به معاويه دادند و گفتند:
خُذْ هَذَا السَّهْمَ حَتَّي تَلْقَانِي بِهِ فِي الْجَنَّةِ. «اين تير را بگير تا با آن مرا در بهشت ديدار كني.»
ابن عساكر، و ابن عدي و خطيب بغدادي از ابوهريره تخريج كردهاند كه او گفت: شنيدم از رسول خدا كه ميگفت: إنَّ اللهَ ائْتَمَنَ عَلَي وَحْيِهِ ثَلاَثَةً: أنَا وَ جَبْرِيلَ وَ مُعَاوِيَةَ.
«خداوند سه نفر را امين وحي خود ساخته است: من و جبرائيل و معاويه.»
و در روايت دگري مرفوعاً از ابوهريره آمده است كه:
الاْمَنَاءُ ثَلاَثَةٌ: جِبْرِيلُ وَ أنَا وَ مُعَاوِيَةُ.[38] «امينان خداوند سه نفر هستند: جبرئيل و من و معاويه.»
و نظر كرد ابوهريره به عائشه دختر طلحه كه مشهور بود به جمال و زيبائي بسيار و به او گفت:
سُبْحَانَ اللهِ! مَا أحْسَنَ مَا غَذَّاكِ أهْلُكِ! وَاللهِ مَا رَأيْتُ وَجْهاً أحْسَنَ مِنْكِ إلاَّوَجْهَ مُعَاوِيَةَ عَلَي مِنْبَرِ رَسُولِ اللهِ[39].
«سبحان الله! چقدر غذاي نيكو و طَيِّبي خاندان تو به تو دادهاند تا داراي اين طور جمال شدهاي! قسم به خداوند كه من چهرهاي از چهرة تو زيباتر نديدم مگر چهرة معاويه را بر فراز منبر رسول خدا.»
و اخبار در اين موضوع بسيار است. و ياري و نصرت ابوهريره نسبت به خاندان بنياميَّه به حدّي رسيده بود كه چون عمَّالشان ميخواستند از مردم ماليات و صدقات بگيرند، مردم را ترغيب مينمود به أداء آنها و بر حذر ميداشت كه مبادا ايشان را سَبّ نمايند.[40]
و با وجودي كه ميبينيم از ابوهريره هزاران حديث ساختگي و موضوع و مجعول در كتب عامّه منتشر است، و بعضي تعداد آنها را دقيقاً به 5374 بالغ دانستهاند، بيائيد و تماشا كنيد از حضرت اميرالمومنين و سيد الوصيِّين و قائد الغُرِّالمحجَّلين و يعسوب المسلمين چند روايت نقل كردهاند؟!
ابوريّه ميگويد: علي اوَّلين كس بود كه اسلام آورد و در دامان پيغمبر تربيت يافت و تحت كنف او پيش از بعثت زندگي مينمود و همين طور پيوسته با او بود تا پيغمبر به رفيق أعلي انتقال پيدا نمود، أبداً از وي جدا نگشت، نه در سفر و نه در حضر. و وي پسر عمّ و شوهر دخترش: فاطمةالزَّهراء بود و در تمام غزوات و مشاهد غير از تبوك حضور داشت زيرا كه در اين غزوه، رسول خدا او را در مدينه به جاي خود خليفه نهاد و علي گفت: اي رسول الله! تو مرا در ميان زنان و كودكان جاگذاشتي! رسول خدا فرمود: آيا راضي نيستي كه منزلة تو با من مانند منزلة هارون با موسي باشد، به غير از منصب نبوّت؟
آري اين اماميكه احدي از ميان جميعصحابه مشابهي درعلم براي او نميباشد، مقداراحاديثي را كه بهوي اسناد دادهاند بهطوري كه سيوطي روايتنموده است 58 حديث ميباشد. و ابنحزمگويد: حديث صحيح از او بيشتر از پنجاه حديثنرسيده است. و بخاري و مسلم از آن احاديث فقط قريب بيست حديث روايت كردهاند.[41]
محقق خبير و عالم بصير سيد عبدالحسين شرفالدِّين عاملي؛ ميفرمايد: ابوهريره با پنهان داشتن و سرپوش نهادن بر جرم مروان و معاويه و اوليائشان، به پيغمبر نسبتهاي قبيحه و كلمات غيرصحيحه را داده است تا آنها را همچون پيغمبر در گناه و خطا همطراز نمايد و معاصي و جناياتشان را قابل عفو و اغماض قرار دهد. و به عبارت ديگر: براي آبروي معاويه و مروان پيامبر را مُتَّهم ساخته است.
آيةالله عاملي از ابوهريره نقل كرده است كه گفت: شنيدم از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم كه ميگفت:
اللَّهُمَّ إنَّمَا مُحَمَّدٌ بَشَرٌ يَغْضِبُ كَمَا يَغْضِبُ الْبَشَرُ. فَأيُّمَا مُومِنٍ آذَيْتُةُ أوْ سَبَبْتُهُ أوْ جَلَدْتُهُ فَاجْعَلْ ذَلِكَ كَفَّارَةً لَهُ وَ قُرْبَةً تُقَرِّبُهُ بِهَا إلَيْكَ يَوْمَ القِيَامَةِ.
«بار خداوندا! اين است و غير از اين نيست كه: محمد بشري است غضب ميكند همان طوري كه بشر غضب ميكند. بنابراين به هر مرد مومني كه من اذيَّت رسانيدهام، و يا او را فحش داده و سبّ نمودهام، و يا وي را شلاَّق زدهام، آن را كفّارة گناهانش قرار بده و موجب قربت و نزديكي آن مومن به سوي خودت بگردان تا بدان وسيله او را به مقام قربت در روز قيامت برساني!»
بازگشت به فهرست
چرا احاديث ابوهريره از ساير اصحاب بيشتر است؟
به طوري كه در ترجمة ابوهريره در كتاب «الاءصابَة» و غيره آمده است: اهل حديث اجماع كردهاند كه وي از جهت كثرت حديث از همة صحابه فزونتر ميباشد. عالمان باخبره و جهابذة از حافظان اهل ثبت و ضبط، احاديث او را به طور مضبوط احصاء نمودهاند و پنج هزار و سيصد و هفتاد و چهار حديث مُسْنَد شده است. و تنها بخاري از وي چهارصد و چهل و شش حديث نقل نموده است.
ما چون در مجموع احاديثي كه از خلفاء أربعه روايت شده است نگريستيم آنها را نسبت به حديث ابوهريره به تنهائي به نسبت كمتر از بيست و هفت درصد يافتيم. زيرا جميع احاديث مرويّة از ابوبكر فقط صد و چهل و دو حديث ميباشد، و جميع احاديث مسندة به عمر پانصد و سي و هفت حديث است، و جميع احاديث مرويّة از عثمان صد و چهل و شش حديث ميباشد، و جميع احاديث مرويّة از علي پانصد و هشتاد و شش حديث مسند است.
مجموع اين احاديث يكهزار و چهارصد و يازده حديث ميباشد كه چون آنها را با احاديث ابوهريره به تنهائي بسنجي (و دانستي كه 5374 عدد است) اين نسبت را كه گفتيم، خواهي يافت![1]
و نيز سيدشرفالدين گويد: اگر درست باشد آنچه را كه ابوهريره پنداشته است كه پيغمبر او را و مادرش را دعا كردهاند كه: مومنين آن دو نفر را دوست داشته باشند، و آن دو نفر مومنين را دوست داشته باشند، در آن صورت تحقيقاً اهل بيت نبوّت و موضع رسالت آنان را دوست داشتهاند. به جهت آنكه ايشان سادات مومنين ميباشند و قائدان اهل ملّت و دين هستند. پس چرا أئمّة اثناعشر و ساير علمايشان او را مردي پست و رذل ميشمرند و حديثش را از اعتبار ساقط نمودهاند و به حديثي كه وي بدان متفرّد است اعتنائي ندارند؟ حتّي اينكه اميرالمومنين علیه السلام[2] گفت: ألاَ إنَّ أكْذَبَ النَّاسِ - أوْ قَالَ: أكْذَبَ الاحْيَاءِ - عَلَي رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه وآله وسلّم لاَبُوهُرَيْرَةَ الدَّوْسِيُّ![3]
«آگاه باشيد! تحقيقاً دروغپردازترين مردمان - و يا دروغپردازترين زندگان - بر رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم ابوهريرة دوسي ميباشد!»
بر اين اساس عامه روايات ابوهريره و امثال او را در كتب خود نقل ميكنند و جزء روايات صحيحه ميشمرند، و كتب صحاح خود را همچون «صحيح» بخاري و مسلم مشحون از نقل و اعتبار اين روايات ميدانند.
و چون بطلان و كذب و دَغَل ابوهريره و عِكْرِمَه و مُغِيرَه و عروة بن زبير و كعب و امثالهم مشهود گرديد، و ميبينيم كه ايشان اغلب مصادر اصلي رواياتشان ميباشند، در اين صورت اين كتب از درجة اعتبار ساقط ميگردند و كاخ توهّمي و خيالي آنان فروميريزد.
و اين واقعيّتي است كه بسياري از منتقدين و باحثين در مَغْزَي و مُتُون روايات همچون دكتر احمدامين، و سيدمحمدرشيدرضا و شيخ محمد عبده و دكتر ط'ه حسين و دكتر محمد توفيق صدقي و شيخ محمود ابوريّه بدان اعتراف و بحثهاي مفصّلي دربارة عدم صحّت اخبار صحيح بخاري و مسلم و امثالهما بالجمله نمودهاند.
أبوريَّه ميگويد: و از زمرة كساني كه در اين عصر بر اخبار ابوهريره انتقاد نمودهاند همين افراد نامبرده ميباشند.[4]
بازگشت به فهرست
ايراد رشيد رضا بر روايات صحيحين
سيد محمدرشيد رضا ميگويد:... و آنچه در آن شكّي وجود ندارد آن است كهدر غير «صحيح» بخاري و مسلم از دواوين سنَّت احاديثي وجود دارد كه صحيحتر از بعضي احاديث آن دو كتاب است.... وليكن در بخاري احاديثقليلهاي موجود ميباشد كه در متونشان نظر است. و اين نظر را بعضي از نشانهها كه علماءبراي جعل حديث شمردهاند تصديق ميكند، مثل حديث سِحْر كردن پيمبر كه برخي از علماء مانند امام جَصَّاص از مفسِّرين متقدِّمين و استاد امام محمد عبدهاز متأخِّرين آن را انكار كردهاند. به جهت آنكه آن معارض ميباشد با قول خداوند متعال:
إذْ يَقُولُ الظَّالِمُونَ إنْ تَتَّبِعُونَ إلاَّ رَجُلاً مَسْحُوراً. اُنْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الامْثَالَ فَضَلُّوا فَلاَيَسْتَطِيعُونَ سَبِيلاً.[5]
«زماني كه ستمگران ميگويند: شما پيروي نمينمائيد مگر از مردي سِحْر شده! بنگر چگونه براي تو مثالهائي را ميزنند، پس ايشان گمراه ميباشند، و راهي (براي تكذيب تو) نتوانند يافت.»
اين مطلب را داشته باش! و علاوه بر اين در «صحيح» بخاري احاديثي در امور عادات و غرائز وجود دارد كه نه از اصول ايمان ميباشد و نه از فروعش.
اينك اگر تأمّل و دقت كني در آن مطلب و در اين گفتار، خواهي دانست كه آين از اصول ايمان نيست و از اركان اسلام نميباشد كه شخص مسلمان ايمان بياورد به جميع احاديثي كه بخاري آنها را روايت نموده است موضوعش هر چه باشد. بلكه احدي شرط نكرده است در صحّت اسلام و نه در معرفت تفصيليّة آن، اطلاع بر «صحيح» بخاري و اقرار به همگي محتويات آن را.
و همچنين دانستيد همچنين كه شخص مسلمان نميتواند حديثي از آن احاديث را انكار كند پس از علم بدان مگر به دليلي كه نزد وي قائم گردد بر عدم صحّتش خواه از لحاظ متن باشد و خواه از لحاظ سَنَد. بنابراين علمائي كه انكار كردهاند صحّت برخي از آن احاديث را، انكار نكردهاند آنها را مگر به أدلّهاي كه نزد ايشان قائم شده بر آنكه بعضي از آنها صواب و بعضي خطا ميباشد. و هيچ يك از آن علماء، طعنه زنندة در دين اسلام محسوب نگشتهاند.[6]
مَا كَلَّفَ اللهُ مُسْلِماً أنْ يَقْرَأ صَحِيحَ الْبُخَارِيِّ وَ يُومِنَ بِكُلِّ مَا فِيهِ وَ إنْ لَمْ يَصِحَّ عِنْدَهُ، أوِ اعْتَقَدَ أنَّهُ يُنَافِي اُصُولَ الاءسْلاَمِ.
«خداوند هيچ مسلماني را تكليف نكرده است كه «صحيح» بخاري را بخواند و به جميع مندرجاتش ايمان بياورد و اگرچه نزد وي به صحَّت نرسيده باشد، و يا آنكه معتقد باشد آن با اصول اسلام منافات دارد.»
سبحان الله! ميليونها نفر از مسلمانان حَنفي مذهب ميگويند: بالا بردن دستها در وقت ركوع و بعد از آن شرعاً مكروه ميباشد در حالي كه بخاري در «صحيحش» و در غير صحيحش از دهها صحابي با اسانيد بسياري كه جدّاً كثرت دارد آن را روايت نموده است. و گناهي بر حنفيها نميباشد، چرا كه رفع يَدَيْن در نزد او به صحَّت نپيوسته است، و وي بر اسانيد بخاري اطلاع نيافته است.
و هر كدام از علماء مذهب ابوحنيفه كه اطلاع بر آن روايات با آن اسانيد پيدا كنند يقين به صحَّتآنها پيدا مينمايند. در اينجا بنگريد كه: چگونه مسلماني را كه از جهت علم و عمل و از جهت دفاع از اسلام و دعوت به اسلام از اخيار به شمار ميآيد تكفير ميكنند،[7] در حالي كه وي از روي دليل و يا شبهه در صحَّت حديثي كه بخاري از مردي كه مجهولالهُويَّه است و اسمش عبدبن حُنَين است و دلالت ميكند بر آنكه او اصيل نميباشد، روايت نموده ترديد كرده است. و موضوع متن آن حديث هم نه از عقائد اسلام بوده است و نه از عبادات، و نه از شرايع و احكامش، و مسلمانان نيز ملتزم به عمل به آن نگرديدهاند.
بلكه هيچ مذهبي از مذاهب تقليدي وجود ندارد مگر آنكه اهل آن مذهب بعضي از روايات صحيحه نزد بخاري و نزد مسلم را از احاديث تشريع مرويّة از بزرگان و أئمّه روات ترك كردهاند يا به جهت علل اجتهاديه و يا به جهت محض تقليد. و محقق: ابنقيِّم بيش از يكصد شاهد در كتاب «أعلام الموقعين» براي اين منظور ذكر كرده است. و خود اين مرد تكفير كنندة دكتر هم از ايشان است[8] (كه به بسياري از اخبار بخاري و مسلم عمل نميكند).
و الا´ن اخذ كن كلمهاي را از «مُسْيُو اميل درمنغهم» كه در كتاب «حياة محمد» آورده است:
منابع اوليّه براي سيرة «محمد» قرآن و سنّت ميباشد. قرآن از جهت سند وثيقترين آنهاست وليكن در اين موضوع از لحاظ شمول وافي و تمام، كافي نيست.و امَّا حديث، به رغم همة كوششي كه محدّثين بخصوص بخاري در جمعآوري اقوال پيغمبر و احاطه به كوچكترين اشاره از اشاراتش، و ترجمة رجاليكه از آنها حديث به طور مسلسل و مُعَنْعَن ذكر شده، كردهاند معذلك هميشهبسياري از آنها محل اتّهام و وضع و دَسّ و جعل قرار گرفته است تا آخر گفتار وي....
شكيب ارسلان بر كلام «درمنغهم» تعليقهاي بدين عبارت دارد:
... او اعتقاد به صحّت بسياري از احاديث حتّي احاديث واردة در صحيحين ندارد. و اين مَشْربي است از مشارب فكريّه كه ما نميتوانيم او را بر آن مشرب مواخذه نمائيم. بالاخصّ آنكه جمعي كثير از مسلمين و از صاحبان غيرت ديني و حميَّت اسلامي و از آنان كه چيزي از درجات ايمان و إيقان در نفوسشان نقصان ندارد با مسيو درمنغهم در اين رأي مشاركت دارند....
ايشان از واجبات و فرائض دينيّة خود، ايمان به جميع آنچه را كه در صحيحين و غيرهما آمده است، نميدانند و معتقد نيستند. زيرا احتمال تبديل و تغيير در آن احاديث يا زيادتي و نقصان در آنها راه دارد.
به علت آنكه راويان حديث، روايات را نقل به معني مينمودهاند، و هنگامي كه حديث به معني نقل شود (نه با عين ألفاظ) زمينة ورود زيادتيهاي كثيرهاي كه بدانها معني تغيير پذيرد و يا از اصل مراد و منظور دور گردد، وجود دارد. (تا اينكه ميگويد:)
أدلّهاي را كه اين گروه بر وجوب عدم قطع به اكثر احاديث، و لزوم توقّف در بسياري از آنچه كه مردم بدان مسارعت دارند اقامه ميكنند چند چيز است:
اوَّل: عدم امكان روايت احاديث مگر نادِرِأنْدَر بدون زياده و نقصان به دليلي كه هر انساني در خود ميشناسد. و آن اينكه: اگر كسي سخني را بشنود و فقط پس از يك ساعت از استماعش بخواهد بازگو نمايد، بيان كردن آن با عين حروف و عبارات متعذّر ميباشد.
دوم: علماء خودشان ميگويند: بسياري از احاديث كه تعدادشبه احصاء درنميآيد روايت به معني شدهاند. بنابراين در آنها بسياري از الفاظ و عبارات تغيير كرده است.
سوم: سَهو و نسيان كه هيچ انساني از آن تهي نيست و در اين مسأله اصلاً نبايد بحث نمود.
بازگشت به فهرست
رواج دروغسازي در عصر خود رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم
چهارم: خود رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم اشاره به وضع احاديث از زبان ايشان در زمان ايشان نمودهاند و از وثيقترين احاديث اين كلام اوست كه ميگويد: لَقَدْ كَثُرَتْ عَلَيَّ الْكَذَّابَةُ. فَمَنْ كَذَبَ عَلَيَّ فَلْيَتَبَّوأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ[9].
«دروغپردازان بر من بسيار شدهاند. بنابراين هر كس بر من دروغ ببندد بايد نشيمنگاه خود را در آتش تهيه ببيند!»
سپس شكيب ارسلان گفته است: پيوسته و به طور مستمر در حول و حوش احاديث كثيرهاي كه در صحاح وارد شدهاند، شكّ پيدا ميگردد. و اين شك نه به جهت عدم امانت در نقل ميباشد بلكه به جهت عدم استطاعت بشر است - مگر به ندرت - روايت كردن آنچه را كه ميشنود بحروفه و الفاظه، يا توصيف كردن يكايك از حوادثي را كه در آن واقع گرديده است بدون زياده و نقيصه، و چه بسا دونفري كه در حادثهاي از حوادث واقع شدهاند وليكن هر يك از آنها آن را كم و يا زياد با ديگري مختلف نقل كرده است.[10]،[11]
اين مورد چهارم بسيار مهم است يعني دروغسازي و دروغبندي بر پيامبر. لهذا نه تنها بايد در صحّت و سقم حديث به سندآن نگريست بلكه بايد به مَتْن و مضمون آن نظر كرد. معالاسف در صحاح عامّه نه تنها نظر به عدالت روات نميكنند (چون جميع صحابه در نزد آنان عادل ميباشند) بلكه نظر به متن و مضمون روايت نيز نمينمايند، و لهذا اخباري كه محتواي آنها مخالف عقل و علم و شهود و وجدان ميباشد در آنها بسيار به چشم ميخورد. از جمله، روايات ساخته و پرداختة همين ابوهريره است كه ما اينك چند تا از آنها را در اينجا نقل ميكنيم:
بازگشت به فهرست
آميزش سليمان با صد زن در يك شب!
اوَّل: [آميزش سليمان با صد زن در يك شب! ]
شيخين تخريج كردهاند با اسناد به ابوهريره مرفوعاً كه گفت: «سليمان بن داود گفت: قسم به خدا كه من امشب سراغ يك صد زن خود خواهم رفت تا هر يك از آنها پسري بزايد كه در سبيل خدا قتال نمايد. فرشتهاي بدو گفت: بگو: انْشاءَالله! و او نگفت.
سليمان در آن شب با صد نفر زن هم بستر گرديد. هيچ يك از زنها نزائيد مگر يك زن آن هم نيمهاي از انسان را. ابوهريره گفت: پيغمبر گفت: اگر سليمان ميگفت: انشاءالله، حَنْثِ قَسَم نمينمود و اميد برآورده شدن حاجتش بيشتر بود.»
سيد عبدالحسين شرفالدّين پس از نقل اين حديث ميگويد: در اين حديث چند اشكال وجود دارد:
اول آنكه: قوّة بشريّه از آميزش با يك صد زن در شب واحد عاجز ميباشد هر چه انسان قوي باشد. بنابراين ذكر ابوهريره براي مجامعت سليمان - علي نبيّنا و آله و عليه السلام - مخالف با نواميس طبيعيّه است، و به طور عادت وقوع آن أبداً امكانپذير نيست.
دوم آنكه: جايز نيست بر پيغمبر خدا: سليمان علیه السلام ترك كند تعليق به مشيّت خدا را بخصوص پس از آگاه كردن فرشته او را بر اين مهم. چه موجب شد كه سليمان إنْشاءالله نگويد با وجودي كه او از داعيان به سوي خدا و از أدلاّء بر او ميباشد؟ اين گفتار را جاهلان به اينكه همگي امور به دست خداست و غافلان از الله عزّوجلّ ترك ميكنند. هر چه خداوند بخواهد واقع ميشود و آنچه نخواهد واقع نميشود. و دورند پيمبران الهي از غفلت جاهلان. ايشان در افقي وسيعتر و بالاتر از وَهْم و پندار تحريف كنندگان زيست مينمايند.
سوم آنكه: ابوهريره در تعداد زنان سليمان به اضطراب افتاده است، گاهي آنها ر يكصد تن گفته است[12] و گاهي نود زن[13] و گاهي هفتاد زن[14] و گاهي شصت زن.[15] و تمام اين روايات مضطربه و مختلفه در «صحيح» بخاري و مسلم و «مسند» احمد موجود است.
من نميدانم: اعتذار جويندگان از اين مرد (أبوهريره) در برابر اين اختلاف نقل چه ميگويند؟! آيا جمع ميان اين احاديث را بدين طريق مينمايند كه: اين حادثه از ناحية سليمان با زنهايش تكرار شده است، و آنها گاهي يكصد زن، و گاهي نود، و گاهي هفتاد، و گاهي شصت زن بودهاند. و در هر يك از اين دفعات، فرشته وي را متنبّه ميكرده و او انشاءالله را «اگر خداوند بخواهد را» نميگفته است؟! من گمان ندارم بدين پاسخ جوابگوي مشكل باشند. و اگر ميگفتند: قَدِ اتَّسَعَ الْخَرْقُ عَلَي الرَّاقِعِ (تحقيقاً محل پارگي بر شخص پينهزن گسترده شد و ديگر امكان پينه زدن را ندارد) براي ايشان سزاوارتر بود.
و در مثل دائر در ميان السنة مردم آمده است كه: لَيْسَ لِكَذُوبٍ حَافِظَةٌ[16]. «آدم دروغگو بيحافظه ميشود.»
بازگشت به فهرست
سيلي زدن موسي به ملكالموت
[ سيلي زدن موسي به ملكالموت ]
دوم: شيخين در صحيحشان با اسناد خود به ابوهريره روايت نمودهاند كه گفت: ملك الموت براي قبض جان موسي علیه السلام بيامد و به وي گفت: أجِبْ رَبَّكَ! «دعوت پروردگارت را اجابت كن!» ابوهريره گفت: موسي يك سيلي به چهرة ملكالموت چنان بنواخت تا چشمش از كاسه بيرون پريد.
ملك الموت به سوي خداوند تعالي بازگشت و گفت: تو مرا فرستادي به سوي بندهات كه ميل به مردن ندارد و چشم مرا از حدقه بيرون كرده است! ابوهريره گفت: خداوند چشم ملك الموت را برگردانيد و به او گفت: برگرد به نزد بندة من و به او بگو: زندگي را ميخواهي؟! اگر زندگي را ميخواهي دستت را بر پشت گاو نر بگذار، آن مقدار از موهاي بدن او كه در زير دستت پنهان شده است به تعداد هر موئي يك سال عمر خواهي نمود - تا آخر حديث[17].
و احمد حنبل اين حديث را در «مسندش» از ابوهريره تخريج نموده است[18] و در آن اين طور وارد است كه: عادت و دأب ملكالموت اين گونه بود كه براي قبض روح مردم به طور آشكارا ميآمد. پس نزد موسي آمد و وي به او سيلي زد و چشمش بيرون آمد. تا آخر حديث.
و ابن جرير طبري در جزء اوّل از تاريخش[19] از ابوهريره آورده است و لفظ ابوهريره نزد طبري اين طور ميباشد كه: ملكالموت نزد مردم به طور عيان ميآمد تا هنگامي كه نزد موسي آمد و موسي به او سيلي زد و چشمش بيرون افتاد. و در آخر حديث اين عبارت آمده است كه: پس از اين قضيّه، ملك الموت نزد مردم بهطور پنهان آمد[20].
و تو در اين داستان مطالب كثيرهاي را ميبيني كه هيچ كدام از آنها بر خداوند و بر پيمبرانش و بر فرشتگانش جايز نميباشد. آيا به ساحت اقدس حق سزاوار است كه پيغمبري را انتخاب كند كه در هنگام غضب مانند زدن جبّاران ضربه زند و شدت او حتي به ملائكة مقرّبين او هم برسد؟ و عمل متمرّدان را انجام دهد؟ و مانند جاهلان مرگ را ناپسند بدارد؟
و چگونه اين عمل بر موسي جايز ميباشد با وجودي كه خداوند وي را به رسالتش برانگيخته است، و بر وحيش امين شمرده است، و به مناجاتش برگزيده است، و وي را از سادات و اعاظم رسلش قرار داده است؟!
چگونه بدين درجه از موت كراهت داشته است با شرف مقامش، و رغبتش به قرب خداي تعالي، و فوز به لقايش؟! و گناه ملك الموت چه بوده است در حالي كه او رسول و مأمور خداوند است؟!
استحقاق ضرب و مُثْله كردن او به قَلْع چشمش به چه علت بوده است با وجودآنكه وي فقط از نزد خدا آمده است و سخني به غير از أجِبْ رَبَّكَ نگفته است؟!
آيا جايز است بر پيغمبران اولواالعزم كه فرشتگان را اهانت كنند و در هنگامي كه آنان رسالتهاي خدا و اوامر او را به مردم و به ايشان ابلاغ مينمايند، آنها را كتك زنند؟ تَعَالَي اللهُ وَ تَعَالَتْ أنْبِيَاوهُ وَ مَلَئكَتُهُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً.
و به طور كلي ما به چه سبب از اصحاب رَسّ، و فرعون موسي، و ابوجهل و امثال آنها برائت ميجوئيم، و هر صبحگاه و شامگاه ايشان را لعنت ميفرستيم؟! آيا بدين سبب نيست كه آنان رسولان خدا را وقتي كه اوامر خدا را برايشان آوردهاند اذيّت نمودهاند؟ پس چگونه مثل كار آنها را بر أنبياي خدا و برگزيدگان از بندگان او جايز ميشمريم؟ حَاشَا لِلّهِ إنَّ هَذَا لَبُهْتَانٌ عَظيمٌ!
از اين كه بگذريم، معلوم است كه قوَّت بشر با وجود اجتماع و كليَّتشان، بلكه قوّة جميع حيوانات از هنگامي كه خداوند آنان را آفريده است تا روز قيامت، در برابر قوّة ملك الموت برابري نخواهد نمود، پس - در اين صورت و بنابراين حال - چگونه موسي علیه السلام قوّهاي پيدا كرد تا توانست اين ضرب دست را در عزرائيل بجاي گذارد؟ و چگونه ملك الموت از خود دفاع ننمود با اينكه قدرت داشت بر بيرون كشيدن روح موسي، و با وجود آنكه ميدانيم: از جانب خداوند تعالي مأمور به اين كار بوده است.
و كجا فرشته چشمي دارد كه بشود بيرون آيد؟!
و فراموش مكن تضييع حقِّ ملكالموت را در اين واقعه با از دست دادن چشمش! و ديگر هدر رفتن سيلي نواخته شدة بر وي! زيرا در اينجا ملكالموت مأمور نبوده است از موسي كه صاحب تورات ميباشد قصاص نمايد. توراتي كه در آن خداوند نوشته است:
أنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَالانْفَ بِالانْفِ وَالاُذُنَ بِالاُذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ[21].
«و ما در كتاب تورات بر بنياسرائيل به طور حكم و قانون گذرانيديم كه جان در برابر جان، و چشم در برابر چشم، و بيني در برابر بيني، وگوش در برابر گوش، و دندان در برابر دندان، و براي زخمها قصاص بوده باشد.»
خداوند موسي را در مقابل اين فعلش عتاب نكرد، بلكه وي را اكرام نمود، زيرا او را مخيّر كرد بين مردن و بين حيات در ساليان بسياري به قدري كه دستش از موهاي بدن گاو نر در زير خود مستور كرده است.
و قسم به خدا: من نميدانم: حكمت در ذكر موي گاو نر بخصوصه چه ميباشد؟! ولي سوگند به عزَّت حق و شرف صدق و برتري آنها بر باطل و دروغ، اين مرد بر دوستان و محبّان خود تحميل كرده است چيزي را كه ايشان طاقت حملش را ندارند، و ايشان را تكليف نموده است به احاديث خودش كه أبداً عقولشان قدرت كشش آن را نيز ندارند و بخصوص گفتارش در اين حديث:
ملك الموت قبل از وفات موسي بر مردم به طور آشكارا ميآمد، و بعد از موت وي به طور پنهان آمده است. نعوُذُ بالله از ركود عقل و پريشاني گفتار و كردار. وَلاَحَوْلَ وَ لا قُوَّة إلاّ بالله العليّ العظيم
قطعة سنگ لباس موسي را ميدزد!
سوم: قطعة سنگ لباس موسي را بر ميدارد و فرار ميكند، و موسي دنبال سنگ ميدود، و بنياسرائيل نظر به او ميكنند در حالي كه مكشوف العَوْرَة ميباشد
شيخين در دو صحيحشان با اسناد به ابوهريره روايت مينمايند كه عادت بنياسرائيل آن بوده است كه در وقت غسل كردن، عريان غسل ميكردهاند، و برخي به عورت برخي نظر ميكردهاند. امَّا موسي علیه السلام به تنهائي غسل مينمود. بنياسرائيل با خود گفتند: قسم به خدا كه علت غسل نكردن موسي با ما آن است كه او داراي فَتْق بيضه ميباشد.
ابوهريره گفت: يك بار كه موسي رفت تا غسل كند لباسهايش را بر روي سنگي نهاد. سنگ لباسهاي وي را برداشت و رو به فرار نهاد. موسي هم با سرعت در پي سنگ ميدويد و ميگفت؛ ثَوْبِي حَجَرُ! ثَوْبِي حَجَرُ! «اي سنگ لباسم را بده! اي سنگ لباسم را بده!»
در اين حال دويدن موسي، بنياسرائيل نگاه به عورت موسي كردند و با خود گفتند: قسم به خدا كه در موسي عيبي وجود ندارد. در اين حال سنگ ايستاد تا اينكه موسي آن را ديد و لباسهايش را گرفت و شروع كرد سنگ را زدن. قسم به خدا كه اثر شش يا هفت ضربة موسي بر روي سنگ باقي بماند - تا آخر حديث[23].
و در صحيحين از ابوهريره روايت است كه اين واقعه همان قضيهاي است كه خدا بدان اشاره دارد در كلامش آنجا كه ميفرمايد:
يَا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَتَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسَي فَبَرَّأهُ اللهُ مِمَّا قَالُوا وَ كَانَ عِنْدَاللهِ وَجِيهاً.[24]
«اي كساني كه ايمان آوردهايد نبوده باشيد مانند كساني كه موسي را اذيَّت كردند، و خداوند موسي را از گفتارشان مبرّ'ي كرد، و در نزد خداوند وجيه بود!»
و تو مشاهده مينمائي كه در اين حديث، عقلاً محال ممتنع وجود دارد، به جهت آنكه شهره كردن موسي كليمالله - علي نبيّنا و آله و عليه السلام - را به نشاندادن عورتش در ملا عام قومش جايز نيست، زيرا اين امر وي را منقصت ميدهد و از مقامش ساقط ميكند. بخصوص وقتي كه او را در حال عريان و برهنگيببينند كه فرياد ميزند به سنگي كه نميشنود و نميبيند: ثَوْبِي حَجَرُ! ثَوْبِي حَجَرُ!
سپس در برابر آن در حضور مردم عرياناً بايستد و آن را بزند و مردم وي را مكشوف العورة مانند ديوانگان نظر كنند!
و اين حركت اگر درست باشد تحقيقاً فقط فعل خداوند تعالي ميباشد پس چگونه كليم الله از آن غضب ميكند و سنگ را به پاداش آن عقوبت مينمايد؟! و آن سنگ نبود مگر مجبور بر حركت. و در اين صورت عقاب سنگ چه معني دارد؟
ازاين گذشته فرارسنگ با لباسموسي علیه السلام براي موسي جايز نميكند كهعورتش را مكشوف دارد و بدين عمل هتك حرمت خود را بنمايد. زيرا براي وي امكان داشت در همانجا بماند تا لباسش را بياورند و يا ساتري غير از لباسش را بياورند همچنانكه هر صاحب عقلي اگر بهمثل چنين قصّهاي مبتلاگردد اين كار را مينمايد.
علاوه بر اين، فرار سنگ از معجزات و خوارق عاداتي ميباشد كه به وقوع نميپيوندد مگر در مقام تَحَدِّي و مغالبة خصم در معجزات مثل انتقال شجره در مكّة معظّمه براي رسول الله صلی الله علیه وآله وسلّم هنگامي كه مشركين اين پيشنهاد را به او كردند. در اين صورت خداوند عزّوجلّ درخت را از مكانش به جهت تصديق دعوت او و تثبيت نبوّت او نقل كرد.
و معلوم است كه مقام و موقعيّت موسي علیه السلام در حال غسل كردن، مقام تحَدِّي و موقعيّت تعجيز نبوده است. در آن حالت و وضعيّت، معجزات و خوارق عادات واقع نميگردد، بالاخصّ چون بر آن كوس رسوائي و فضيحت پيغمبر خدا به آشكارا نمودن عورتش علي رئوس الاشهاد از قومش زده شود بر وجهي كه هر كس او را ببيند استخفاف كند و هر كس بشنود تحقير نمايد.
و امَّا صحَّت و سلامت او از «فتق» از اموري نبوده است كه مباح باشد در سبيل آن موسي هتك شود و شهره گردد و از مهمّاتي نبوده است كه بايد به سبب آن آيات صادر شود، زيرا ممكن است علم به برائت از آن به سبب اطلاع زنانش و اِخبار آنها به حقيقت حال حاصل گردد.
و اگر هم فرضاً موسي مبتلا به مرض فتق بوده است، چه باكي براي وي وجود دارد؟ شُعَيب علیه السلام چشمش معيوب شد. وايُّوب علیه السلام جسمش و تمامي انبياء: مريض ميشدند و ميمردهاند. و انتفاء اين عوارض از انبياء خدا واجب نميباشد بخصوص آنكه همچون كسالت فتق از مردم مستور باشد. آري جايز نيست براي آنها كه نقصاني در ادراكاتشان و يا در مُروَّتشان پيدا شود و يا چيزي كه موجب تنفّر مردم از آنها و استخفاف به مقامشان گردد، و فتق از اين قبيل نميباشد.
و از اينها گذشته، قول به اينكه بنياسرائيل دربارة موسي علیه السلام گمان فتق داشتهاند از احدي نقل نشده است غير از ابوهريره.
امَّا واقعهاي كه خداي عزّوجلّ بدان اشاره مينمايد كه: يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَتَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مَوسْيَ فَبَرَّأهُ اللهُ مِمَّا قَالُوا، آنچه از اميرالمومنين علیه السلام و ابن عباس مروي است آن است كه آن: اتّهام بنياسرائيل است حضرت موسي را به قتل هارون. و آن است اختيار جُبّائي.
و گفته شده است: قصّة زن فاحشهاي است كه قارون وي را اغراء نمود تا موسي علیه السلام را به نفس خود متّهم كند و خداوند موسي را مُبرّي ساخت چون زبان آن فاحشه را به حق گشود.
و گفته شده است: او را اذيَّت كردند چون نسبت سحر و كذب و جنون به وي دادند پس از آنكه آيات و معجزاتش را نگريستند.
و من بسيار در شگفتم از شيخين كه اين حديث و ما قبل آن را در باب فضائل موسي تخريج نمودهاند. و من نميدانم چه فضيلتي وجود دارد در ضرب فرشتگان مقرّبين خدا و پاره كردن چشمانشان هنگامي كه اراده دارند امر خداوند عزّوجلّ ر تنفيذ نمايند؟! و كدام منقبتي وجود دارد در آشكارا كردن عورت براي نظاره كنندگان؟! و كدام وزني براي اين سخافتها متصوّر است؟!
حَقّاً كَلِيمُ الله و نجيُّ الله و نبيُّ الله بزرگتر ميباشد از اين امور و كافي است براي وي آنچه كه ذكر حكيم و فرقان عظيم از خصائص نيكوي او علیه السلام فرياد زده و آوازهاش را بلند كرده است.[25]
بازگشت به فهرست
حديث لاعدوي....
چهارم: حديث لاَ عَدْوَي وَ لاَ طِيَرَةَ وَ لاَهَامَةَ
شيخين روايت كردهاند از ابوهريره كه گفت: پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم گفتند:
لاَ عَدْوَي وَ لاَ طِيَرَةَ وَ لاَهَامَةَ[26].
«سرايت مرض از شخصي به ديگري نيست. و فال بد زدن نيست، و از بوم و آواز او به دل بد گرفتن نيست.»
اين حديث را با الفاظ مختلفهاي روايت نمودهاند، وليكن صحابه عمل به خلاف آن نمودهاند. زيرا بخاري از اُسامة بن زيد روايت كرده است كه: رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم گفتند:
إذَا سَمِعْتُمْ بِالطَّاعُونِ بِأرْضٍ فَلاَتَدْخُلُوهَا، وَ إذَا وَقَعَ بِأرْضٍ وَ أنْتُمْ بِهَا فَلاَتَخْرُجُوا مِنْهَا.
«هنگامي كه شنيديد در زميني طاعون آمده است وارد آن زمين نشويد، و هنگامي كه ديديد در زميني وارد شده است و شما در آن زمين هستيد، از آن بيرون نرويد!»
و اين روايت همچنين از عبدالرَّحمن بن عوف روايت شده است.
و أيضاً در مرض وَباء اين حديث را روايت نمودهاند. غزالي در «احياء العلوم» ج 4 ص 250 از عبدالرحمن بن عوف روايت كرده است كه گفت: من از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنيدم كه ميگفت: إذَا سَمِعْتُمْ بِالْوَبَاءِ فِي أرْضٍ فَلاَتَقْدَمُوا عَلَيْهِ، وَ إذَا وَقَعَ فِي أرْضٍ وَ أنْتُمْ بِهَا فَلاَتَخْرُجُوا فِرَاراً مِنْهُ.
و چون عُمَر اين دو حديث را شنيد و نيز حديث لاَ يُورَدَنْ مُمْرَضٌ عَلَي مُصَحٍّ «نبايد شخص مريض را بر شخص صحيح وارد كرد» را شنيد - و اين نيز از رواياتي است كه ابوهريره روايت كرده است [27]- در وقتي كه به سوي شام كوچ كرده بود، و شنيد در آنجا وباء آمده است خود و جميع همراهانش بازگشتند[28].
ابوهريره كه حديث لاَعَدْوَي را روايت كرده بود، چون خود را در مقابل اين اخبار قويُّ السَّند يافت ناچار شد از روايت خود برگردد و روايت اوَّل خود: لاَ عَدْوَي را انكار كند.
واز آنجا كه حارث بن أبيذُبَاب (پسرعموي ابوهريره) به او اعتراض كرد و گفت: اي ابوهريره! من شنيدهام كه تو با حديث (لاَ يُورَدَنْ) حديث لاَ عَدْوَي را روايت كردهاي! ابوهريره اصل مسأله را انكار كرد و گفت: من اصلاً روايت لاَ عَدْوَي را نميشناسم!
اين روايت از روايت شعيب كه در نزد اسمعيلي واقع شد، بدين عبارت است:حارث (پسر عموي ابوهريره) به او گفت: تو حديث كردي براي ما حديث لاَعَـدْوَي را! ابـوهريـره آن را انـكار كـرد و گفت: من براي تو چنين حديثي را نگفتهام!
و در روايت مسلم است كه به او گفت: ألَمْ تُحَدِّثْ: أنَّهُ لاَ عَدْوَي؟! صَمَتَ وَ رَطَنَ بِالْحَبَشِيَّةِ.
«مگر تو براي من روايت ننمودهاي كه: سرايت مرض وجود ندارد؟! ابوهريره سكوت نمود، و زبانش را به لغت حَبَشيّه برگردانيد.»[29]،[30] يعني مغالطه كرد و مطلب را گم نمود.
بازگشت به فهرست
حديث ذباب
پنجم: حديث ذُباب (مگس)
ابوريّه گويد: بخاري و ابن ماجه از ابوهريره روايت كردهاند كه پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم گفت:
إذَا وَقَعَ الذُّبَابُ فِي إنَاءِ أحَدِكُمْ فَلْيَغْمِسْهُ كُلَّهُ فَإنَّ فِي أحَدِ جَنَاحَيْهِ دَاءً وَالا´خَرِ شِفَاءً.
«چون مگس در ظرف يكي از شما افتاد بايد تمام بدن مگس را در غذا و يا آب آن ظرف فرو برد. به علّت آنكه در يكي از دو بال آن، درد است و در دگري شفاء!»
اين روايت را با ألفاظ مختلفي روايت كردهاند از جمله آنكه:
فِي أحَدِ جَنَاحَيْهِ سَمٌّ وَ فِي الا´خَرِ شِفَاءٌ، وَ إنَّهُ يُقَدِّمُ السَّمَّ وَ يُوخِّرُ الشِّفَاءَ.
«در يكي از دو بال آن سمّ است و در ديگري شفا. و تحقيقاً مگس بالي را كه در آن سمّ ميباشد مقدّم ميدارد و آن بالي را كه در آن شفا ميباشد موخّر ميدارد!»
و از جمله آنكه: إنَّ تَحْتَ جَنَاحِ الذُّبَابِ الاْيْمَنِ شِفَاءً وَ تَحْتَ جَنَاحِهِ الايْسَرِ سَمّاً. فَإذَا سَقَطَ فِي إنَاءٍ أوْ فِي شَرَابٍ أوْ فِي مَرَقٍ فَاغْمِسُوهُ فِيهِ، فَإنَّهُ يَرْفَعُ عَنْهُ ذَلِكَ الْجَنَاحَ الَّذِي تَحْتَهُ الشِّفَاءُ، وَ يَحْفَظُ الَّذِي تَحْتَهُ السَّمُّ.1
«تحقيقاً در زير بال راست مگس شفاء وجود دارد، و در زير بال چپ مگس سمّ. بنابراين اگر مگسي در ظرفي، يا در آشاميدني، يا در آبگوشت و خورش بيفتد آن را در آن غوطه دهيد. به جهت آنكه مگس بالي را كه در آن شفا ميباشد از آن ظرف بالا نگه ميدارد و بالي را كه در آن سمّ ميباشد در آن ميافكند!»
اين حديث به طوري در انتقاد اهل بحث قرار گرفت كه حديثي همانند آن قرار نگرفت و اين به سبب آن بود كه مگس فينفسه كثيف است و نفوس بشر از ديدنش تنفّر مينمايد. پس چگونه پيغمبر امر ميكند به غوطهور ساختن او در ظرفي كه در آن طعام يا شراب است، و پس از آن محتويات و آنچه را در ظرف ميباشد بخورند و به يكديگر بدهند؟!
و از ده سال پيش طبيب حاذق دكتر سالم محمَّد شروع كرد به تشكيك در اين حديث به اعتماد و اتّكاء بر آنچه كه حِسّ و علم به اثبات رسانيده و اطبّاء اجماعاً اتّفاق كردهاند بر ضرر مگس، و اين كه مگس بزرگترين دشمنان انسان است موجب امراض بسياري ميشود كه به ميليونها از نفوس بشر در هر سال شبيخون ميزند و غفلةً و غيلةً همه را ترور ميكند؟!
در مقابل دكتر سالم، شيخ جامدي كه معالاسف مدرِّس شريعت اسلاميّه در يكي از دانشگاههاي مصر بود بايستاد، و طبيب فاضل را رمي به جهل كرد به دليل آنكه وي «بخاري مقدس» را محترم نميشمارد.
من در اين موقعيّت نگريستم كه براي حمايت از علم، و براي تنزيه مقام پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم و براي تأييد رأي دكتر اهل بحث ونظر در شمارة 964 در 24 ديسمبر سنة 1951 در مجلة الرِّسَالة كلامي را بدين مضمون انتشار دهم:
معركةُ الذُّبَابِ (جنگ دربارة مگس)
در ماههاي اخير نزاعي خصمانه در معركهاي گرم و داغ ميان مجلّة «لواءُ الاسلام» و ميان دكتر در اطراف روايت ذباب واقع شد. مجله تمسّك ميكرد به اين حديث ابوهريره و اصرار بر اثبات آن، تا مردم بدان عمل نمايند و مدلولش را تصديق كنند، به اعتماد و ركون بر آنكه كتب حديث آن را روايت كردهاند، از جملة آنها بخاري.
و امَّا دكتر اين حديث را ردّ ميكرد و صدورش را از پيغمبري كه لاَيَنْطِقُ عَنِ الْهَوَي[2] است مستبعد ميدانست. و حجّت و دليل وي آن بود كه علم اثبات كرده است و تجربه محقّق دانسته است ضرر مگس را، و اينكه آن حامل ميكرب و ناقل عَدْوَي و سرايت در امراض كثيرهاي ميباشد.
و واقعاً چقدر ماية تأسّف است كه انساني در اين عصري كه در آن درياهاي علوم به حركت درآمده است و از مخترعات و مستكشفات چيزهائي را برون داده است كه عقول را به دهشت ميافكند، و اهل آن در ميدان دانش و مضمار علم به قدر استطاعتشان از يكدگر سبقت ميگيرند به جهت انتفاع از آنچه كه خداوند برايشان خلق فرموده است، و آنچه را در آسمانها و زمين است مسخّر علومشان كرده است، و در اين طريق از هر وسيله و از هر سببي از اسباب عرفان و تجربه استفاده مينمايند، بيايد و مردم را سرگرم نمايد به ابحاث عقيم و بدون فائدهاي كه اصلاً ثمري را در بر ندارد و حاصلي را به دست نميدهد بلكه به اسائة دين نزديكتر، و براي ضرر مردم قريبتر ميباشد!
حقّاً سزاوار بود مجلة «لواءُ الاسلام» صفحات خود را به امثال اين بحثهاي عقيم و مطالبي كه بدون ريب و شك راه شبهه و اشكال را براي دشمنان دين مفتوح ميكند و موجب دوري و تواري دوستان دين ميگردد، سياه نكند. و در مثل اين حديث، امر را به علم و تجربه بسپارد، و به آن ابحاث دقيقهاي كه نقضش امكان ندارد و حكمش قابل بازگشت نيست تسليم شود!
آخر به كجاي دين ضرري ميرسد اگر علم اثبات كند خلاف حديثي از احاديث را كه از طريق خبر واحد به ما رسيده است؟!.....
امَّا اخباري كه از طريق آحاد ميرسد افادة علم و يقين نمينمايد، بلكه فقط افادة ظنّ و گمان را دارد، وَ إنَّ الظَّنَّ لاَيُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً[3]. «و گمان به هيچ مقدار از حق، آدمي را بينياز نميكند.»
بناءً عليهذا بر مسلمان واجب است آن اخبار را بگيرد و بدان عمل كند اگر قلبش بدان اطمينان دارد، و حقِّ اوست كه آن را ردّ كند اگر در سينهاش چيزي ميخلد. و اين امري است معروف نزد بحَّاثان حديث و قدرت بر معارضه با آن را ندارند مگر شتران باركش كتب از حَشْوِيَّة جامدي كه برايشان وزني بر پا نميباشد.
و چون ما در بدو امر حديث ذباب را به اطلاقش اخذ نمائيم و اشعة انتقاد را بر آن نيفكنيم، آن را از احاديث آحاد (خبر واحد) خواهيم يافت كه بازگشتش به ظنّ ميباشد. و اگر از راه راوي - پس از آنكه علم اثبات بطلانش را نمايد - نتوانيم آن را ردّ كنيم، ميتوانيم آنچه را كه علماء از قواعد عامّهاي كه بيان كردهاند در اين امر به كار ببنديم، مثل:
لَيْسَ كُلُّ مَاصَحَّ سَنَدُهُ يَكُونُ مَتْنُهُ صَحِيحاً، وَ لاَ كُلُّ مَا لَمْ يَصِحَّ سَنَدُهُ يَكُونُ مَتْنُهُ غَيْرَ صَحِيحٍ[4].
«اين طور نيست كه تمام آن خبرهائي كه سندش صحيح باشد مضمون و محتوايش صحيح باشد. و اين طور نيست كه تمام آن خبرهائي كه سندش صحيح نباشد مضمون و محتوايش صحيح نباشد.»
و اگر اشكال كنند كه اين حديث را بخاري روايت كرده است، و او روايت نميكند مگر آنچه را كه صحيح باشد.
ما اين سخن را ردّ ميكنيم به آنكه: او در كتابش روايت كرده است آنچه را كه بر حسب ظاهر سند را صحيح ميدانسته است، نه آنچه را كه برحسب واقع صحيح بوده است. و بدين جهت است كه آنچه كه وي براي خود معتبر ميداند براي غير او معتبر نميباشد و عمل بدان الزامآور نيست.
زَيْنُالدِّين عِراقي در «شرح ألفيّه»اش گفته است: هر كجا كه اهل حديث بگويند: اين حديث صحيح ميباشد، مرادشان آن است كه در آنچه براي ما به ظهور رسيده است از راه عمل به ظاهر اِسناد، نه آنكه در واقع و نفس الامر قطع و يقين به صحّت آن داشته باشيم، زيرا براي راوي موثّق، جواز خطا و نسيانْ امري است درست. اين است سخن صحيح در نزد اهل علم اهل تحقيق.
و براي همين جهت است كه ابن أبيليلي گفته است: لاَيَفْقَهُ الرَّجُلُ فِي الْحَدِيثِ حَتَّي يَأخُذَ مِنْهُ وَ يَدَعَ! «مرد در علم حديث فقيه نميشود مگر آنكه بعضي را بگيرد و بعضي را رها كند.»......... امَّا راوي اين حديث ابوهريره است كه در زمان حياتش و بعد از مماتش احاديث بسياري را از او ردّ كردهاند حتّي آن احاديثي را كه تصريح كرده است كه من آنها را از پيغمبر شنيدم مانند حديث خَلَقَ اللهُ التُّرْبَةَ يَوْمَ السَّبْتِ.[5] «خداوند خاك را در روز شنبه آفريد.»
و ما در امروز بدين كلمة كوتاه اكتفا ميكنيم و تشكّر خود را نسبت به طبيب حاذق بارع دكتر سالم محمد كه اين بحث نافع را نشر داده است ابراز ميداريم، و براي وي و ساير همقطاران او از أطبّاء دعاي خير مينمائيم و پس از آن براي رجال علم جميعاً از مهندسين و فلكيّين و جغرافيّين و غيرهم تقاضا داريم تا به ابحاث علميّة نافعة خودشان با وسائل صحيحهاي كه اسلام بدان دعوت نموده است استمرار دهند، و از احدي در اين باره ترس نداشته باشند...
المنصورة - محمود ابوريَّه
و در همان روز كه مجله الرِّسالة اين گفتار فوق را كه روز 24/12/1951 باشد انتشار داد: از حضرت دكتر سالم محمد كه در آن هنگام مدير بيمارستان كفرالشيخ بود صورت تلگرافي به دستم رسيد كه براي ضبط و تسجيل در تاريخ عين متن آن را نشر ميدهم:
الاُستاد محمود أبورَيَّه بَكْ - المنصورة - بِمَقَالِكَ مُغْتَبِطُونَ، وَ لَكَ شَاكِرُونَ!
دكتور سالم محمد
«استاد محمود ابوريّه بك - منصوره - از گفتارت مسروريم و سپاست مينهيم.»
در اينجا شيخ محمود ابوريَّه پس از شرح مفصّلي دربارة اين حديث و ردّ مفصّلي از سيّدمحمدرشيدرضا كه مستدلاّ به طور اتقان اين حديث را باطل دانسته است، و پس از بيان مضرّات ذُباب و قَذارت آن عندالعرب آن را خاتمه داده است.[6]
نظير اين روايات مخالف واقع در نزد عامّه بسيار است و چون سند آنها به اصطلاح خودشان صحيح است امثال روايتهاي عِكْرِمَه و مقاتل بن سليمان و ابنعمر و عائشه و ابن زُبير و كعب و امثالهم، به هيچ وجه دست بردار از آنها نيستند و با هزار دليل غيروجيه بر متون و مضامين آنها پافشاري دارند. رواياتي كه راجع به صلوة و صوم و نكاح و حجِّ آنهاست مثل شستن پاها را در وضو كه خلاف نصِّ قرآن است، و مثل شستن دستها را در حال وضوء از سر انگشتان تا مرفق به عكس حالت عادي كه از انگشتان شروع ميكنند و به مرفق از پائين به بالا خاتمه ميدهند، و هنوز هم بر اين امر اصرار دارند چرا كه اجتهاد در مذهبشان ممنوع ميباشد، و همگي مضطرّاً و مجبوراً بايد عقلهاي خود را زير گامشان بنهند و از يكي از چهار تن عالمي كه چه بسا اعلم از آنها قبل از آنها و بعد از آنها آمده است تقليد كنند. و علَّت ديگر آنكه صحابه را عادل ميدانند هر كه باشد حتَّي معاوية بن ابي سفيان و ابوهريرة كذَّاب. فلهذا روايتي را كه ايشان نقل كنند ولو حاوي صد اشكال رجالي و درايهاي باشد صحيح ميدانند و به مفادش عمل ميكنند.
بازگشت به فهرست
بحث يك كارگر شيعي با فواد آلوسي
اين داستان روايت ذباب ابوهريره و اصرار آن مرد حَشْوي سنّي بر صحَّت آن برخلاف عقل و علم مرا به ياد داستاني انداخت بسيار جالب و شيرين و شنيدني كه يكي از رفقاء و دوستان عزيز ما به نام: حاجابوعليموسيمحيي فرزند حاج ابوموسيجعفرمحيي كه متولد نجف اشرف و اخيراً ساكن كاظمين علیهما السلام بودند آورد.
ما اين قضيّه را در اينجا به همان طور كه ايشان نقل كردهاند با همان لسان عربي محلّي بغدادي كه شكستة عربي صحيح فصيح ميباشد، براي مزيد لطف و جلب نظر ذكر ميكنيم تا هم در اين كتاب ذكري از اين گونه زبان شده باشد و هم افادة اصل مطلب را نموده باشيم.
چ'انْ ش'ابْ س'اكِنْ بَغْد'ادْ بَسْ بِالاصِلْ نَجْفِي إسْمَهْ حَمُّودِي إبْنِ عَبْدِالزَّهْرَهْ إلْكُرُكْچِي نِقَلِلّي فَدْ يُوْمْ گ'الْ طَبَّيْتْ إلْج'امِعْ مَرْج'انْ إبْر'اسْ إلشُّورْجَهْ أصَلِّي.
فَرِحِتْ إلْمَحَلْ إلْوُضُوُ وَابْديتْ بِالْوُضُو إج'اني إلام'امِي فُو'دْ إلاَلُوسْي نَزِلْ عَلَيَّ عَبَالَكْ دَيْرِيدْ يِتْعَارَكْ ويَّايَهْ. گَلِّي وُلَكْ هَذَا إشْلُوْنْ وُضُو؟!
إلَي مَتَي تَبْقُونْ مَتْفِهِمُونْ؟!
فَحَمُّودِي إيْگُولْ إتْرِيدْ إلصُّدُگْ آنِي أوَّلاً شَخُصْ عَامِلْ مَا أگْدَرْ أج'ادْلَهْ أُو ث'انِيَاً آنِي عَصَبِي ن'ارْ كَبْرَهْ وَ لَكِنْ أللهْ سُبْحَانَه وَ تَعَال'ي ألْهَمْني إشْلُوْنْ أحاچِي أُو إبْكُلْ إبْرُودَهْ!
فَحَمُّودِيُّ گَلَّهْ: شَيْخَنَهْ مُمْكِنْ إتْعِلِّمْني إشْلُوْنْ إلْوُضُوء الصَّحِيحْ؟! إلْج'اهِلْ غَيْرْ يَعلمو لُوْ يَتْع'ارْكُونْ وِيَّاهْ
إلاءم'امي گ'الْ: إبْنِي چَفْ إيْدَكْ إتْصَعْدَهْ ليفُوگْ وَاتْدِيرْ إلْم'ايْ عَلي چَفْ إيْدَكْ ليجَوَّهْ إلْحَدْ إلْعِكْسِ!
حَمُّودِي گَلَّه: آني إهْو'ايَ أشْكُرَكْ! بَسْ أرِيدْ أَسْأَلْ مِنَّكْ لِوَيْشْ يَعْنِي شِنُو إلسَّبَبْ؟!
إلاءم'امي گَلَّهْ: إبْنِي الاَطَبَّاء إيْعُرْفُوهَهْ إلْه'ايْ إلشَّغْلَهْ. بِالْجِسِّمْ أكُو إثْقُوبْ يَسُمُّوهَهْ إلْمَس'ام'اتْ ف'الْم'ايْ لُمَّنْ يِنْزِلْ مِنْ فُوگْ لَيْجَوَّهْ يِدْخُلْ إبْه'ايْ إلْمَس'ام'اتْ فَالْوُضُو إيْصِيرْ صَحِيحْ!
حَمُّودِي گَلَّه: آني إهْو'ايَ أشْكُرَكْ أُو إنْتَهْ نَبَّهِتْنِي عَلي' شيي ث'اني آنِي هَمِّينَهْ چِنِتْ مُدَّهْ إمْنِ إلزَّمَنْ مِشْتِبِهْ بيهْ!
إلاءم'امي گَلَّهْ: شِنُو هُوَّهْ؟!
حَمُّودِي جَاوَبَهْ گَلَّهْ: آنِي مِنْ چِنِتْ إغْتِسِلْ غُسْلِ الْجِنَابَهْ، كُلْ غُسْلِي بَاطِلْ!
إلاءم'امي گَلَّهْ: لُوَيْشْ؟!
حَمُّودِي جَاوَبَهْ گَلَّه: لانَّهُ مِنْ چِنِتْ أغْتِسِلْ أُو گَفْ أُو أغْتِسِلْ فَهَسّ'ا بَعَدْم'ا نَبَّهِتْنِي عَنْ هَايْ إلزُّرُوفْ إللِّي بِالْجِسْمِّ جَوَّهْ إلدّوشْ لازِمْ وَكْتِ الْغُسُلْ أضْرُبْ چُقْلُنْبَهْ يَعْني أصَّعِّد رِجْلَيَّ ليفُوگْ أوُر'اسي ليجَوَّهْ!
إلاءم'امي گَلَّهْ: إيْ ه'ايْ لِيِشْ؟!
حَمُّودِي جَاوَبَهْ گَلَّه: مُو إنْتَهْ إللِّي گِلِتْ إلْم'ايْ لاَزِمْ أيْطُبْ بِازْرُوفْ إلْجِلِدْ!
إلاءم'امي گَلَّهْ الْحَمُّودي: وُلَكْ إنْتُو إشْلُوْنْ مِلَّهْ مَحَّدْيگْدَر عِلَيْكُمْ!
«جواني بود ساكن بغداد امّا اصلش نجفي بود. اسمش محمد پسر عبدالزَّهراء مشهور به كروكچي. يك روز براي من نقل كرد و گفت: من وارد مسجد مرجان شدم كه در ابتداي بازار شورجه ميباشد تا نماز بخوانم.
پس رفتم در وضوخانه و شروع كردم به وضو گرفتن كه امام جماعت آنجا: فُواد آلوسي بر من فرود آمد و گويا ميخواست با من مشاجره كند. او به من گفت: واي بر تو! اين چه گونه وضو گرفتني ميباشد؟! تا كي به اين حال باقي ميمانيد، نميفهميد؟!
محمد ميگفت: راستش را ميخواهي؟! من اوَّلاً مردي هستم كارگر قدرت گفتگو با تو را ندارم، و ثانياً من عصبيُّ المزاج و آتشينخو ميباشم، وليكن خداوند سبحانه و تعالي مرا الهام بخشيده است كه چطور بحث كنم، و با كمال آرامش بحث ميكنم!
در اين حال محمد به وي گفت: شيخنا آيا امكان دارد تو به من ياد بدهي كه وضوي صحيح چگونه است؟! آيا شخص جاهل وقتي كه با او مشاجره مينمايند نبايد ياد بگيرد؟!
امام جماعت گفت: اي پسرم! كف دستت را بالا ببر تا بالا، و بريز آبي را كه بر كف دستت ميباشد تا به پائين تا حدِّ عكس!
محمد به او گفت: من بسيار از تو سپاسگزارم، وليكن ميخواهم از تو بپرسم به چه علَّت؟! يعني علّت كف دست را بالا بردن و آب را به پائين سرازير كردن چيست؟!
امام جماعت گفت: اي پسرم! پزشكاني كه اختصاص به اين شغل دارند آن را ميدانند: در جسم انسان، سوراخهائي وجود دارد كه بدان مَسامات گويند. پس آب چون از بالا به طرف پائين سرازير شود در اين مسامات داخل ميشود و وضو صحيح ميگردد!
محمد به او گفت: من بسيار از تو سپاسگزارم، و تو علاوه بر اين مرا به چيز ديگري همچنين آگاه كردي! من همچنين مدتي از زمان مشتبه بودم در آن مسأله!
امام جماعت به او گفت: آن مسأله كدام است؟!
محمد به او پاسخ داده گفت: من از هنگامي كه غسل جنابت كردهام تمام غسلهاي من باطل است!
امام جماعت به او گفت: به چه سبب؟!
محمد به او پاسخ داده گفت: به جهت آنكه من از زماني كه غسل جنابت كردهام، عادتم اين طور بوده است كه در زير دوش ميايستادم و غسل مينمودم، و امَّا در اين ساعت پس از آنكه تو مرا آگاه كردي از اين سوراخهائي كه در جسم وجود دارد، لازم است در وقت غسل كردن وارو بزنم، يعني دوتا پاهايم را به بالا بلند كنم و سرم را به طرف پائين قرار دهم!
امام جماعت به او گفت: چرا اين طور است، چرا اي محمد؟!
محمد به او پاسخ داده گفت: مگر تو نبودي آن كس كه به من گفت: لازم است آب در سوراخهاي پوست بدن نفوذ كند؟!
امام جماعت به محمد گفت: اي واي بر تو! شما چطور ملَّتي هستيد؟! احدي قدرت ندارد در بحث بر شما پيروز گردد!»
بازگشت به فهرست
حمايت آلوسي از جنايت نجيب پاشا
بايد دانست كه فواد آلوسي از نوادگان سيد محمود بن سيد عبدالله آلوسي ميباشد. سيد محمود صاحب تفسير «روحالمعاني» است كه ساكن بغداد بوده است، و در زمان سلطان محمود و پسرش سلطان عبدالمجيد عثماني داراي سمت رياست و فتواي حنفيّه در بغداد بوده است گرچه خودش در اصول سَلَفِيُّ الاعتقاد و در فروع شافعي مذهب بوده است. وي در حملة محمد نجيب پاشا به كربلاي معلّي از جانب دولت عثماني و قتل عام اهالي كربلا غير از خانة سيد كاظم رشتي، چون سمت قاضي عسكر او را داشته است، دو بيت شعر در افتخار كشتن شيعيان كربلا - كه در مدت سه روز، نه هزار تن را كشتند - ميگويد كه ما آن را از «زنبيل» مرحوم حاجفرهاد ميرزا - رضواناللهعليه - در اينجا ثبت ميكنيم: وي ميگويد:...[7]
هر كه توانست گريخت و هر كه ماند رشتة حيات را گسيخت، و الواح را در روضة منوّره شكست و دل احباب را خَسْت، وَ كَانَ مَاكَانَ وَ وَقَعَ مَا وَقَعَ. پس از قتل عام قراري در امر ولايت داد، در چهاردهم شهر مزبور مراجعت كرد، و ابنآلوسي كه از فضلاي اهل سنَّت و قاضي عسكر محمد نجيب پاشا بود اين دو شعر را در آن وقت به رشتة نظم كشيده است:
أحُسَيْنُ دَنَّسَ طِيبَ مَرقدكَ الاُولَي رَفَضُوا الْهُدَي وَ عَلَي الضَّلاَلِ تَرَدَّدُوا 1
حَتَّي جَرَي قَلَمُ الْقَضَاءِ بِطُهْرِهَا يَوْماً فَطَهَّرَهَا النَّجِيبُ مُحَمد 2
« 1 - اي حسين! كثيف كردند پاكيزگي مرقد تو را كساني كه هدايت را دور افكندند و بر ضلالت راه يافتند.
2 - تا اينكه قلم قضاي خداوندي روزي به طهارتش كشيده شده، پس آن را نجيب پاشا محمّد تطهير كرد